فیک به هم خواهیم رسید
♡فصل ۲ پارت ۱♡
سوار ماشین جیهوپ شده بودم
از استرس قلبم داشت پرواز میکرد
یعنی واقعا قرار بود یونگیو ببینم
دیگه به هم میرسیدیم
همه چی خوب می شد
لباس خیسم صندلی ماشین جیهوپ رو خیس کرده بود
داشتم به یونگی فکر میکردم که ماشین وایستاد
بدون مکس گفتم
+رسیدیم
:آروم باش
بعد نیش خندی زد
:آره رسیدیم پیاده شو
سریع از ماشین پیاده شدم توی کوچه ای تنگ بودیم جیهوپ اومد بیرون و در ماشینو بست
یه کیلید دستش بود
رفت و در یه انبار قدیمیو باز کرد که روی درش با اسپری چیز میز نوشته بودن
با ترس به دنبال جیهوپ وارد انبار شدم
انباری نسبتا ۱۰۰ متر بودو تهش یه در دیگه بود جیهوپ در انبار قفل کرد و سمت در انتهای انبار رفت
یه قفل خیلی بزرگ داشت اونو باز کرد و یه مزی رو زد
وقتی در باز شد دهنم باز مونده بود
مگه میشد توی همچین انباری خونه به این لوکسی باشه
یه خونه می شد گفت ۳۰۰ یا حتا۴۰۰ متر
با مبل های لوکس سفید و فرش پشمی تلوزیون بزرگ و کلی اتاق
دنبال جیهوپ به یکی از اتاق ها رفتیم
اتاق آنقدر بزرگ بود که اندازه بیمارستان واقعی بود و وسایل های بیمارستان هم توش بود آخر اتاق یه تخت بود وقتی چشمم بهش افتاد یه قطره اشک ناخدا گاه از چشمم ریخت
یونگی بود روی تخت بی جون دراز کشیده بود
دویدم سمتش دستشو گرفتم
قلبم داشت میترکید انگار یه چیزی به قفسه سینم فشار میورد برای اولین بار دوباره دستشو گرفتم
دستش گرم گرم بود
آروم موهاشو نوازش کردم تار موهای سیاه و لختش هنوز هم مثل قبل لای انگشتام میرقصیدن
صورتش هنوز مثل صحرا صاف صاف بود
لباش مثل دریا همیشه خیس و آب دار بود
و چشاش
با اونکه بسته بود ولی با نگاه کردن بهش قند توی دلم آب می شد
با ذوق و هیجان به جیهوپ گفتم
+میبینی هنوز بدنش گرمه هوپ
هوپ آروم مثل یه مادر مهربون دستشو روی سرم کشید
:اون همیشه دورادور کنارت بوده .اون دلیل نجاتته
+آره اون از وقتی شناختمش همه کار برام کرده تو روی همه وایستاده و بار ها جونمو نجات داده حالا نوبت منه
به صورت یونگی نگاه کردم و ادامه دادم
+نوبت منه که ترکت نکنم مین یونگی اگه قرار باشه سال ها کنار این تخت منتظر بمونم این کارو می کنم تا وقتی به هوش بیای از نگاه کردن بهت دست بر نمیدارم بهت قول میدم اولین نفری که به هوش اومدی ببینیش من باشم بهت قول میدم مین یونگی
جیهوپ لبخندی مهربانانه ای زد و اتاقو ترک کرد
حالا مثل قدیم من بودم و یونگی
ولی خیلی چیزا تغییر کرده بود
حالا من یه آدم قوی و همین طور بسیار شکسته شده بودم
طوری که توی قلبم جای شکستن نداشت
طوری که خیلی وقت بود رنگ شادی و خوش گذرونی رو به خودم ندیده بودم و کل روز هام و شب هام با گریه و ناراحتی خاتمه میافت
و یونگی
یونگیه پر انرژی که همیشه آهنگ میزاشت و با من میرقصید اونی که همیشه در حال تعریف کردن خاطراتش با ذوق و شوق برای من بود حالا بی جون روی تخت افتاده و توی کماست
با صدایی آروم و بغض دار گفتم
+یونگی زود پیشم برگرد دلم برات خیلی تنگ شده
سوار ماشین جیهوپ شده بودم
از استرس قلبم داشت پرواز میکرد
یعنی واقعا قرار بود یونگیو ببینم
دیگه به هم میرسیدیم
همه چی خوب می شد
لباس خیسم صندلی ماشین جیهوپ رو خیس کرده بود
داشتم به یونگی فکر میکردم که ماشین وایستاد
بدون مکس گفتم
+رسیدیم
:آروم باش
بعد نیش خندی زد
:آره رسیدیم پیاده شو
سریع از ماشین پیاده شدم توی کوچه ای تنگ بودیم جیهوپ اومد بیرون و در ماشینو بست
یه کیلید دستش بود
رفت و در یه انبار قدیمیو باز کرد که روی درش با اسپری چیز میز نوشته بودن
با ترس به دنبال جیهوپ وارد انبار شدم
انباری نسبتا ۱۰۰ متر بودو تهش یه در دیگه بود جیهوپ در انبار قفل کرد و سمت در انتهای انبار رفت
یه قفل خیلی بزرگ داشت اونو باز کرد و یه مزی رو زد
وقتی در باز شد دهنم باز مونده بود
مگه میشد توی همچین انباری خونه به این لوکسی باشه
یه خونه می شد گفت ۳۰۰ یا حتا۴۰۰ متر
با مبل های لوکس سفید و فرش پشمی تلوزیون بزرگ و کلی اتاق
دنبال جیهوپ به یکی از اتاق ها رفتیم
اتاق آنقدر بزرگ بود که اندازه بیمارستان واقعی بود و وسایل های بیمارستان هم توش بود آخر اتاق یه تخت بود وقتی چشمم بهش افتاد یه قطره اشک ناخدا گاه از چشمم ریخت
یونگی بود روی تخت بی جون دراز کشیده بود
دویدم سمتش دستشو گرفتم
قلبم داشت میترکید انگار یه چیزی به قفسه سینم فشار میورد برای اولین بار دوباره دستشو گرفتم
دستش گرم گرم بود
آروم موهاشو نوازش کردم تار موهای سیاه و لختش هنوز هم مثل قبل لای انگشتام میرقصیدن
صورتش هنوز مثل صحرا صاف صاف بود
لباش مثل دریا همیشه خیس و آب دار بود
و چشاش
با اونکه بسته بود ولی با نگاه کردن بهش قند توی دلم آب می شد
با ذوق و هیجان به جیهوپ گفتم
+میبینی هنوز بدنش گرمه هوپ
هوپ آروم مثل یه مادر مهربون دستشو روی سرم کشید
:اون همیشه دورادور کنارت بوده .اون دلیل نجاتته
+آره اون از وقتی شناختمش همه کار برام کرده تو روی همه وایستاده و بار ها جونمو نجات داده حالا نوبت منه
به صورت یونگی نگاه کردم و ادامه دادم
+نوبت منه که ترکت نکنم مین یونگی اگه قرار باشه سال ها کنار این تخت منتظر بمونم این کارو می کنم تا وقتی به هوش بیای از نگاه کردن بهت دست بر نمیدارم بهت قول میدم اولین نفری که به هوش اومدی ببینیش من باشم بهت قول میدم مین یونگی
جیهوپ لبخندی مهربانانه ای زد و اتاقو ترک کرد
حالا مثل قدیم من بودم و یونگی
ولی خیلی چیزا تغییر کرده بود
حالا من یه آدم قوی و همین طور بسیار شکسته شده بودم
طوری که توی قلبم جای شکستن نداشت
طوری که خیلی وقت بود رنگ شادی و خوش گذرونی رو به خودم ندیده بودم و کل روز هام و شب هام با گریه و ناراحتی خاتمه میافت
و یونگی
یونگیه پر انرژی که همیشه آهنگ میزاشت و با من میرقصید اونی که همیشه در حال تعریف کردن خاطراتش با ذوق و شوق برای من بود حالا بی جون روی تخت افتاده و توی کماست
با صدایی آروم و بغض دار گفتم
+یونگی زود پیشم برگرد دلم برات خیلی تنگ شده
۲۵.۱k
۰۳ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.