رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت سیو یک منیم گوزل سِئوگیلیم
سوگل همانطور که به پشت سر مینگریست تا کسی نباشد وارد اتاق شده و نگاهی به اتاق به هم ریخته کایان انداخت، لیک پیراهن روی میز و شلوار روی زمین بود، چند عدد بلوز هم روی تخت کنارش دیده میشد و چمدان نیز به صورت باز روی زمین افتاده و لباسها کانلا شلخته دیده میشد، بدون توجه به وضعیت اتاق و بدون مقدمه گفت:
- کایان، فاتح پیام داده بود!
کایان یک تای ابرویش بالا رفت، زبانش را روی لبهایش کشید و چشمانش را ریز کرد، همانطور که رد نگاه سوگل را میدید که به وسایل به هم ریخته اتاق است، گفت:
- Peki ne dedi?
(خب چی میگفت؟)
سوگل آب دهانش را قورت داد کمی اینپا و آنپا کرد سپس سرش را پایین آورده، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- خب میگفت، گفت بهت بگم که...
سکوت کرد، با سکوتش کایان نفسی خشمگین کشیده و بلند شد، به سمتش قدم برداشت و گفت:
- sevgil Peki ne dedi?
(سئوگیل؟ میگم چی میگفت؟)
سوگل سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چهره غضبناک کایان دوخت، با خود گفت، کاش اصلا نمیاومدم، ولی دیگر برای تصمیمگیری دیر شده بود پس لب باز کرد:
- گفت که، بهت بگم شب میاد اینجا، گفت شب اگه به پر و پاش بپیچی!
ادامه نداد که کایان از لای دندانهای قفل شدهاش غرید:
- E sonra?
(خب بعد؟)
سوگل دل را به دریا زده و چشمانش را بست، لب گشود و گفت:
- گفت اگه به پروپاش بپیچی باز هم دهنت رو پر خون میکنه!
کایان بهت زده نفسش را بیرون فوت کرده و با صدای نسبتا بلند گفت:
- Aptal Martyke! Neden bunu yanlış yapmak istiyor! Eğer çok konuşmak isterse onu öldürürüm
(مرتیکه احمق! اون به چه حقی میخواد این غلط رو بکنه! میکشمش اگه بخواد زیاد حرف بزنه؛)
سوگل از خشم کایان ترسید اما ترسش بیشتر به این خاطر بود که عمه خانوم صدایشان را بشنود از این رو در اتاق را بست و سریع گفت:
- آروم باش کایان، من، من فقط اومدم بهت بگم، بگم که شب اصلا باهاش صحبت نکن.
به تتهپته افتاد و گفت:
- خب، میترسم یه چیزی بگین به هم دعوا بشه بعد نشه جلوی زبون عمه رو گرفت.
کایان دوباره لبش را با زبان تر کرده، دستش را بالا گرفت و همانطور خشمگین از لای دندانها غرید:
- Benim sorunum ne, o mortik, o mortik? İlk defa birbirimizi görüyorduk değil mi?
(اون مرتیکه، اون مرتیکه با من چه مشکلی داره؟ ما که دفعه اول بود همدیگه رو میدیدیم ها؟)
سوگل شانهای بالا انداخت، با این که زبان کایان را نمیفهمید ولی مشکل فاتح را میدانست، مشخص بود مشکل فاتح خود اوست، مدتها بود که فاتح به او ابراز علاقه کرده و با مخالفتش روبه رو شده بود، امروز هم با دیدن کایان کنارش احساس حسادت کرده و میخواست جنگ راه بیاندازد.
سر تکان داد و گفت:
- کایان من متوجه نمیشم چی میگی، فقط خواستم بهت خبر بدم تا شب اصلا چشمتو چشم نشین.
کایان به سمت دیگر برگشته و دستانش را مشت کرد، هرچهقدر شوخ و خوش مشرب بود میتوانست تا آن حد نیز خشمگین و یکدنده باشد.
دوباره رو به سوگل گفت:
- سئوگیل!
سوگل با شنیدن اسمش به این صورت لبخند زد ولی با حرف کایان لبخندش را خورد.
- Bak Seogil, benimle uğraşan herkesi yok ederim
( ببین سئوگیل هر کی با من دربیفته نابودش میکنم.)
سوگل همانطور که به پشت سر مینگریست تا کسی نباشد وارد اتاق شده و نگاهی به اتاق به هم ریخته کایان انداخت، لیک پیراهن روی میز و شلوار روی زمین بود، چند عدد بلوز هم روی تخت کنارش دیده میشد و چمدان نیز به صورت باز روی زمین افتاده و لباسها کانلا شلخته دیده میشد، بدون توجه به وضعیت اتاق و بدون مقدمه گفت:
- کایان، فاتح پیام داده بود!
کایان یک تای ابرویش بالا رفت، زبانش را روی لبهایش کشید و چشمانش را ریز کرد، همانطور که رد نگاه سوگل را میدید که به وسایل به هم ریخته اتاق است، گفت:
- Peki ne dedi?
(خب چی میگفت؟)
سوگل آب دهانش را قورت داد کمی اینپا و آنپا کرد سپس سرش را پایین آورده، نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- خب میگفت، گفت بهت بگم که...
سکوت کرد، با سکوتش کایان نفسی خشمگین کشیده و بلند شد، به سمتش قدم برداشت و گفت:
- sevgil Peki ne dedi?
(سئوگیل؟ میگم چی میگفت؟)
سوگل سرش را بالا گرفت و نگاهش را به چهره غضبناک کایان دوخت، با خود گفت، کاش اصلا نمیاومدم، ولی دیگر برای تصمیمگیری دیر شده بود پس لب باز کرد:
- گفت که، بهت بگم شب میاد اینجا، گفت شب اگه به پر و پاش بپیچی!
ادامه نداد که کایان از لای دندانهای قفل شدهاش غرید:
- E sonra?
(خب بعد؟)
سوگل دل را به دریا زده و چشمانش را بست، لب گشود و گفت:
- گفت اگه به پروپاش بپیچی باز هم دهنت رو پر خون میکنه!
کایان بهت زده نفسش را بیرون فوت کرده و با صدای نسبتا بلند گفت:
- Aptal Martyke! Neden bunu yanlış yapmak istiyor! Eğer çok konuşmak isterse onu öldürürüm
(مرتیکه احمق! اون به چه حقی میخواد این غلط رو بکنه! میکشمش اگه بخواد زیاد حرف بزنه؛)
سوگل از خشم کایان ترسید اما ترسش بیشتر به این خاطر بود که عمه خانوم صدایشان را بشنود از این رو در اتاق را بست و سریع گفت:
- آروم باش کایان، من، من فقط اومدم بهت بگم، بگم که شب اصلا باهاش صحبت نکن.
به تتهپته افتاد و گفت:
- خب، میترسم یه چیزی بگین به هم دعوا بشه بعد نشه جلوی زبون عمه رو گرفت.
کایان دوباره لبش را با زبان تر کرده، دستش را بالا گرفت و همانطور خشمگین از لای دندانها غرید:
- Benim sorunum ne, o mortik, o mortik? İlk defa birbirimizi görüyorduk değil mi?
(اون مرتیکه، اون مرتیکه با من چه مشکلی داره؟ ما که دفعه اول بود همدیگه رو میدیدیم ها؟)
سوگل شانهای بالا انداخت، با این که زبان کایان را نمیفهمید ولی مشکل فاتح را میدانست، مشخص بود مشکل فاتح خود اوست، مدتها بود که فاتح به او ابراز علاقه کرده و با مخالفتش روبه رو شده بود، امروز هم با دیدن کایان کنارش احساس حسادت کرده و میخواست جنگ راه بیاندازد.
سر تکان داد و گفت:
- کایان من متوجه نمیشم چی میگی، فقط خواستم بهت خبر بدم تا شب اصلا چشمتو چشم نشین.
کایان به سمت دیگر برگشته و دستانش را مشت کرد، هرچهقدر شوخ و خوش مشرب بود میتوانست تا آن حد نیز خشمگین و یکدنده باشد.
دوباره رو به سوگل گفت:
- سئوگیل!
سوگل با شنیدن اسمش به این صورت لبخند زد ولی با حرف کایان لبخندش را خورد.
- Bak Seogil, benimle uğraşan herkesi yok ederim
( ببین سئوگیل هر کی با من دربیفته نابودش میکنم.)
۱.۸k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.