ارباب من🖤🤍
(به شرط نریسده بود ولی دلم نیومد که نزارم براتون ولی قول بدین هر پارتی که براتون میزارم رو هم لایک کنین هم کامنت بزارین و هم فالو کنین خواهش میکنم این کار هارو بکنین تا براتون هم زودتر و هم پارت هارو زیاد براتون مینیویسم خب دیگه بریم سراغ فیک💜💜)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ویو ا. ت)
یهو یاد جیمین افتادم واسه همین به بچه ها گفتم من میرم بیرون الان برمیگردم و اوناهم قبول کردن بعدش من رفتم جلوی دره اتاقه جیمین و بدون اینکه در بزنم وارد سدم و با صحنه ای که دیدم فقط میخواستم خودمو کنترل کنم جیمین رو نچلونم یه عروسک زرد نانازی و لباس خوابشم دقیقا مثل عروسکش بود بعدش بدون معطلی پریدم رو جیمین و جیمین مثله جن زده ها از خواب بیدار شد و گفت:
جیمین: یا امامزاده پی دی نیم کی مرده کی رفته؟(🤣)
من که داشتم از خنده پاره میشدم
ا. ت: 🤣🤣🤣🤣🤣
جیمین: یاااااا چیز خنده داری گفتم سکتم دادی کوچولو
ا. ت: یاااااااااااااااا جیمینااااااااااااااااااا من کوچولو نیستم (کمی بلند)
جیمین: نکشیمون کوچولو موچولو
ا. ت: جیمین صب کن تا بیام
وبعد رفتم از تو آشپز خونه یه چاقو برداشتم و رفتم پیشش
ا. ت: بیا اینجا کاریت ندارم🔪
جیمین: ا. ت... برو... عقب... نکنه... تو داری.. راست میگی
ا. ت: من کاملا جدی هستم. تسلیم میشی یا یه کاری کنم تسلیم شی
جیمین: ا. ت من تسلیمم تو رو خدا منو نکش من جونمو دوست دارم
ا. ت: باشه نمیکشمت الان که تسلیم شدی کاری باهات ندارم
و رفتم و چاقو رو گذاشتم سره جاش و برگشتم پیشش و گفتم
ا. ت: جیمینا الان پاشو لباس هاتو بپوش الان دیگه باید آماده بشی
جیمین: چی برای چی من باید لباسامو عوض کنم
ا. ت: خاک تو سرم مگه تو نمیدونی امروز جشنه
جیمین: ا. تتتتتتتتت کمک کن لباس پیدا کنممممم
ا. ت: باشه بابا مهمونا الان نمیان که تازه ساعته ۳:٠٠
جیمین: پس ساعت چند میان
ا. ت: ساعته ۹:٠٠
جیمین: وای کشتیم گفتم شاید قراره جر بوخورم
ا. ت: باشه دیگه حالا پاشو
بعدش پاشد و واسش کت و شلوار انتخاب کردم و بهش گفتم بره حمام و بعد اینو بپوشه بعدش خدافظی کردیم و من رفتم بیرون که یهو نایون رو دیدم و گفتم چیشده و بعد گفت
نایون: ا. ت بدو بیا
ا. ت: چیشده نایون خبریه؟
نایون: آره باید کلی شیرینی درست کنیم مهمونا تعدادشون بیشتر شده
ا. ت: اوف ریدم تو این زندگی
بعدش رفتیم پایین و شروع کردبم به درست کردن شیرینی
(فلش بک به شب)
دیگه کاره شیرینی ها تموم شده بود و من از آجوما پرسیدم مهمونا چقد دیگه میان گفت یه چند دقیقه دیگه اینجا پر آدم میشه و منم تشکر کردم و بعد چند دقیقه گذشت و طبق گفته آجوما کلی آدم ریخته بود تو سالن من داشتم ظرف هارو میشستم که یهو همه ساکت شدن و من برگشتم ببینم چرا ساکت شدن دیدم خانم وو با اون چنتا ندیمه که خیلی خشگل شده بودن مواجه شدم اونا واقعا خوشگل بودن و دیدم ارباب اومد و وایساد جلوشون و بعد دیگه از اونجا به بعد رو ندیدم و دوباره به کارم ادامه دادم که یهو صدایه یه نفر رو شنیدم و گفت اون من اولش فکر کردم من نیستم که بهو آجوما گفت
آجوما: مگه نشنیدی چی گفت
بعد برگشتم سمتش و دیدم ارباب منو انتخاب کرده و اومد تو آشپز خونه و دستم رو گرفت و با خودش میخواست ببره که یهو جیمین گفت
جیمین: کوک صبر کن ا. ت رو اذیت نکن اون مثله بقیه نیست اون خیلی کوچیکه
وبعد یه لحظه بغض کردم و کوک بدون اهمیت به حرف جیمین منو با خودش برد تو اتاقش و منو گذاشت رو تخت و درم بست و قفلش کرد و اومد روم خیمه زد من خیلی ترسیده بودم که گفت
کوک: از این به بعد تو ماله منی
بعدش شروع کرد به بو*سیدن من و بعدش روی گردنم مارک مینداخت طوری که مطمئن بودم جاش میمونه بعد لباسامو در آورد و همینطور لباسه خودشو و بعد شروع کرد به کبود کردن کل بدنم و بعدش عضو مردونش رو واردم کرد و بعد از فک کنم یه ساعت ولم کرد و لباساش رو پوشید و یه بوسه رویه لبام گذاشت و رفت بیرون باورم نمیشد که بهم دست زده از این وضعیت متنفرم و قشنگ دردو تا نافم احساس میکنم بدون معطلی رفتم حمام و خودمو ماساژ دادم و رفتم لباسامم پوشیدم و رفتم تویه اتاقم و بعد تو اتاقم یه دست لباس تمیز برداشتم و پوشیدم و رفتم رویه تختم و کلی گریه کردم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
(ویو صبح)
(خب بچه ها دستم کند دیگه نمیتونم بنویسم لایک و کامنت و فالو یادتون نره دوستون دارم تا بعد فعلا💜)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(ویو ا. ت)
یهو یاد جیمین افتادم واسه همین به بچه ها گفتم من میرم بیرون الان برمیگردم و اوناهم قبول کردن بعدش من رفتم جلوی دره اتاقه جیمین و بدون اینکه در بزنم وارد سدم و با صحنه ای که دیدم فقط میخواستم خودمو کنترل کنم جیمین رو نچلونم یه عروسک زرد نانازی و لباس خوابشم دقیقا مثل عروسکش بود بعدش بدون معطلی پریدم رو جیمین و جیمین مثله جن زده ها از خواب بیدار شد و گفت:
جیمین: یا امامزاده پی دی نیم کی مرده کی رفته؟(🤣)
من که داشتم از خنده پاره میشدم
ا. ت: 🤣🤣🤣🤣🤣
جیمین: یاااااا چیز خنده داری گفتم سکتم دادی کوچولو
ا. ت: یاااااااااااااااا جیمینااااااااااااااااااا من کوچولو نیستم (کمی بلند)
جیمین: نکشیمون کوچولو موچولو
ا. ت: جیمین صب کن تا بیام
وبعد رفتم از تو آشپز خونه یه چاقو برداشتم و رفتم پیشش
ا. ت: بیا اینجا کاریت ندارم🔪
جیمین: ا. ت... برو... عقب... نکنه... تو داری.. راست میگی
ا. ت: من کاملا جدی هستم. تسلیم میشی یا یه کاری کنم تسلیم شی
جیمین: ا. ت من تسلیمم تو رو خدا منو نکش من جونمو دوست دارم
ا. ت: باشه نمیکشمت الان که تسلیم شدی کاری باهات ندارم
و رفتم و چاقو رو گذاشتم سره جاش و برگشتم پیشش و گفتم
ا. ت: جیمینا الان پاشو لباس هاتو بپوش الان دیگه باید آماده بشی
جیمین: چی برای چی من باید لباسامو عوض کنم
ا. ت: خاک تو سرم مگه تو نمیدونی امروز جشنه
جیمین: ا. تتتتتتتتت کمک کن لباس پیدا کنممممم
ا. ت: باشه بابا مهمونا الان نمیان که تازه ساعته ۳:٠٠
جیمین: پس ساعت چند میان
ا. ت: ساعته ۹:٠٠
جیمین: وای کشتیم گفتم شاید قراره جر بوخورم
ا. ت: باشه دیگه حالا پاشو
بعدش پاشد و واسش کت و شلوار انتخاب کردم و بهش گفتم بره حمام و بعد اینو بپوشه بعدش خدافظی کردیم و من رفتم بیرون که یهو نایون رو دیدم و گفتم چیشده و بعد گفت
نایون: ا. ت بدو بیا
ا. ت: چیشده نایون خبریه؟
نایون: آره باید کلی شیرینی درست کنیم مهمونا تعدادشون بیشتر شده
ا. ت: اوف ریدم تو این زندگی
بعدش رفتیم پایین و شروع کردبم به درست کردن شیرینی
(فلش بک به شب)
دیگه کاره شیرینی ها تموم شده بود و من از آجوما پرسیدم مهمونا چقد دیگه میان گفت یه چند دقیقه دیگه اینجا پر آدم میشه و منم تشکر کردم و بعد چند دقیقه گذشت و طبق گفته آجوما کلی آدم ریخته بود تو سالن من داشتم ظرف هارو میشستم که یهو همه ساکت شدن و من برگشتم ببینم چرا ساکت شدن دیدم خانم وو با اون چنتا ندیمه که خیلی خشگل شده بودن مواجه شدم اونا واقعا خوشگل بودن و دیدم ارباب اومد و وایساد جلوشون و بعد دیگه از اونجا به بعد رو ندیدم و دوباره به کارم ادامه دادم که یهو صدایه یه نفر رو شنیدم و گفت اون من اولش فکر کردم من نیستم که بهو آجوما گفت
آجوما: مگه نشنیدی چی گفت
بعد برگشتم سمتش و دیدم ارباب منو انتخاب کرده و اومد تو آشپز خونه و دستم رو گرفت و با خودش میخواست ببره که یهو جیمین گفت
جیمین: کوک صبر کن ا. ت رو اذیت نکن اون مثله بقیه نیست اون خیلی کوچیکه
وبعد یه لحظه بغض کردم و کوک بدون اهمیت به حرف جیمین منو با خودش برد تو اتاقش و منو گذاشت رو تخت و درم بست و قفلش کرد و اومد روم خیمه زد من خیلی ترسیده بودم که گفت
کوک: از این به بعد تو ماله منی
بعدش شروع کرد به بو*سیدن من و بعدش روی گردنم مارک مینداخت طوری که مطمئن بودم جاش میمونه بعد لباسامو در آورد و همینطور لباسه خودشو و بعد شروع کرد به کبود کردن کل بدنم و بعدش عضو مردونش رو واردم کرد و بعد از فک کنم یه ساعت ولم کرد و لباساش رو پوشید و یه بوسه رویه لبام گذاشت و رفت بیرون باورم نمیشد که بهم دست زده از این وضعیت متنفرم و قشنگ دردو تا نافم احساس میکنم بدون معطلی رفتم حمام و خودمو ماساژ دادم و رفتم لباسامم پوشیدم و رفتم تویه اتاقم و بعد تو اتاقم یه دست لباس تمیز برداشتم و پوشیدم و رفتم رویه تختم و کلی گریه کردم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد
(ویو صبح)
(خب بچه ها دستم کند دیگه نمیتونم بنویسم لایک و کامنت و فالو یادتون نره دوستون دارم تا بعد فعلا💜)
۱۵.۲k
۰۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.