آخرین پارت
شب
ات
رفتم کافه دیدم یونگی نشسته رفتم
ات: سلام
یونگی: سلام بیا غذا سفارش بدیم
ات: اوک
غذا سفارش دادیم رفتیم سینما داشتیم فیلم می دیدیم عاشقانه بود پسره داشت از دختره خاستگاری می کرد که گفت: اتبا من ازدواج می کنی؟
ات: چی؟...
یونگی زانو زد: ات من از تو خوشممیاد و واقعا بابت اون سال متاسفم واقعا حالم بابت این اتفاق از خودم بهم می....
ات: باش...
یونگی: می دونم حق داری قبول ن.... چیییییی جون من
ات: آره
یونگی لبشو......
می دونین خودتون ازدواج کردن و.... ـ
ات
رفتم کافه دیدم یونگی نشسته رفتم
ات: سلام
یونگی: سلام بیا غذا سفارش بدیم
ات: اوک
غذا سفارش دادیم رفتیم سینما داشتیم فیلم می دیدیم عاشقانه بود پسره داشت از دختره خاستگاری می کرد که گفت: اتبا من ازدواج می کنی؟
ات: چی؟...
یونگی زانو زد: ات من از تو خوشممیاد و واقعا بابت اون سال متاسفم واقعا حالم بابت این اتفاق از خودم بهم می....
ات: باش...
یونگی: می دونم حق داری قبول ن.... چیییییی جون من
ات: آره
یونگی لبشو......
می دونین خودتون ازدواج کردن و.... ـ
۵.۰k
۲۶ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.