سوکوکو

توی ماموریت دازای گروگان گرفته شده بود و چویا از این ماجرا خیلی عصبی شده بود
خودش تنها رفت تا به دازای کمک کنه
چویا: چرا من باید به اون بانداژ حروم کن کمک کنم آره
یادش اومد که دازای یک بار بهش گفته بود
دازای: چویا تو هر کاری بکنی بازم به من مدیون هستی چون من تورو به مافیای بندر آوردم
چویا پوزخندی زد و گفت :پس امشب باهم بی حساب میشیم مومیایی
چویا تا وارد اون منطقه شد همه اون آدم ما بهش حمله کردن چویا با خاک یکسان شان کرد(یاد اوری اینکه موهبت چویا خیلی قویه) داخل شد و دنبال دازای گشت و هر کسی رو که میدید نفله میکرد و چند تا فحش بهش می داد
دازای:به نظر شما من چرا آلن اینجا ام آره
سرباز:ساکت شو اینقدر حرف نزن
چویا(طرف رو کاملا له کرد):خودت خفه شو اشغال
هیچی دیگه چویا دازای رو برد بیرون و تا آخر شب داشت سرش غر میزد که چرا دستگیر شده بود
چویا:تو مثلاً می تونی آینده رو پیش بینی کنی چرا باید گیر بیوفتی آره
دازای:هیچ کس نمی‌تونه بفهمه در آینده چی میشه
آن شب دازای . چویا رو به بار برد و خودشم حساب کرد تا از دل این بشر در بیاورد ولی چویا خیلی خورد و دوباره بیهوش شد
بقیه اش مال ذهن کثیف خودتان
تمام شد
#بانگو_استری_داگز #سگ_های_ولگرد_بانگو #دازای_اوسامو #چویا_ناکاهارا #سوکوکو #انیمه #مانگا