فیک تهکوک«داستان ما چهارتا» p3
*از زبان بورام*
وارد شرکت شدیم... بزرگ تر از چیزی بود که انتظار داشتیم... ما توی طبقه ای بودیم که دفتر کار مدیرها بود... رفتیم به طبقه 4... ما توی بخش ارزیابی و طراحی کار میکردیم... رفتیم سمت منشی...
میسان گفت: سلام! ما ورودی های جدید هستیم... باید کجا با مدیر ها دیدار کنیم؟
منشی گفت: او شما خانم کیم میسان و شما جانگ بورام هستین! لطفا بفرمایید از اینطرف..
مارو داخل یه اتاق بزرگ برد... و مدیرهارو صدا زد... یهو با کوک مواجه شدم... اون چرا اینجاست!؟ نکنه که اون مدیر اینجاست! امکان نداره مدیرش آقای جئون بود...
*از زبان میسان*
وقتی مدیران اومدن... من چشمم فقط رو یکیش بود.. به نظر ادم اجتماعی و مودبی میومد.. صب کن من این مردو یه جایی دیدم.. اها توی پاساژ وقتی اون مرد رفت جلوی بورام... صب کن اون که همونهههه... اینجا چه خبرههه؟؟
*از زبان کوک*
وقتی کارمند های جدید اومدن توی دفتر... بورام بود با همون دختری که اسمش میسان بود... نکنه قراره توی این شرکت کار کنن؟! عمرا بورام اینجا من رو تحمل کنه!!
چیزی نگذشت که تهیونگ رفت تا کارمندا خودشونو معرفی کنن
*از زبان تهیونگ*
رفتم و سلام کردم و اونا هم خودشون رو معرفی کردن... یکی از اون دختر ها خیلی خوشگل بود! یک دقیقه حس کردم صورتم داره از خجالت سرخ میشه! اون چشمای آبیش و موهاش من رو کاملا خورد کرده بود
*از زبان میسان* این رئیس شرکت همون پسری بود که دیروز پیش بورام بود بورام خیلی عصبانی شروع به کار کرد
میسان: چیزی شده؟
بورام:نه فقط سردرد دارم
من نمیدونم این پسر کیه که بورام هروقت اونو میبینه اینجوری میشه...
*از زبان بورام*
اولین روز کاریمونم تموم شد. یعنی خداروشکر که تموم شد چون اگه نمیشد من دیوونه می شدم. هرجا میرم جونگ کوک رو میبینم اون همه چیز رو فراموش کرده ولی قلب من هنوز هم خاکستر شده
*از زبان تهیونگ*
الان شبه و من هنوز نخوابیدم
اون دختر از ذهنم بیرون نمیره من اون دختر رو دوست دارم ولی نمیدونم یک طرفه است یا دوطرفه... ولی بزودی این رو توی یک شرایط مناسب میفهمم
*از زبان جونگ کوک*
از اتاقم بلند شدم که برم اب بخورم که دیدم تهیونگ هم تو آشپزخونه اس... رفتم سمتش و گفتم: چرا بیداری؟
گفت: اوه جونگ کوک تویی! خوابم نمیبره نمیدونم چرا؟
گفتم: فردا سوجین میخواد بیاد شرکت! حوصلش رو ندارم!!
گفت: خب بگو نیاد!
گفتم: نمیشه، از دستم ناراحت میشه
گفت: جدی بهم بگو او واقعا سوجینو دوست داری؟
گفتم: مطمئن نیستم
*از زبان بورام*
وقتی از شرکت اومدیم خیلی اعصبانی بودم از شانس گند خودم... بخاطر اعصبانیت سردرد گرفته بودم... خودمو میسان لباسامونو عوض کردیم و من مستقیم رفتم خوابیدم
p3
وارد شرکت شدیم... بزرگ تر از چیزی بود که انتظار داشتیم... ما توی طبقه ای بودیم که دفتر کار مدیرها بود... رفتیم به طبقه 4... ما توی بخش ارزیابی و طراحی کار میکردیم... رفتیم سمت منشی...
میسان گفت: سلام! ما ورودی های جدید هستیم... باید کجا با مدیر ها دیدار کنیم؟
منشی گفت: او شما خانم کیم میسان و شما جانگ بورام هستین! لطفا بفرمایید از اینطرف..
مارو داخل یه اتاق بزرگ برد... و مدیرهارو صدا زد... یهو با کوک مواجه شدم... اون چرا اینجاست!؟ نکنه که اون مدیر اینجاست! امکان نداره مدیرش آقای جئون بود...
*از زبان میسان*
وقتی مدیران اومدن... من چشمم فقط رو یکیش بود.. به نظر ادم اجتماعی و مودبی میومد.. صب کن من این مردو یه جایی دیدم.. اها توی پاساژ وقتی اون مرد رفت جلوی بورام... صب کن اون که همونهههه... اینجا چه خبرههه؟؟
*از زبان کوک*
وقتی کارمند های جدید اومدن توی دفتر... بورام بود با همون دختری که اسمش میسان بود... نکنه قراره توی این شرکت کار کنن؟! عمرا بورام اینجا من رو تحمل کنه!!
چیزی نگذشت که تهیونگ رفت تا کارمندا خودشونو معرفی کنن
*از زبان تهیونگ*
رفتم و سلام کردم و اونا هم خودشون رو معرفی کردن... یکی از اون دختر ها خیلی خوشگل بود! یک دقیقه حس کردم صورتم داره از خجالت سرخ میشه! اون چشمای آبیش و موهاش من رو کاملا خورد کرده بود
*از زبان میسان* این رئیس شرکت همون پسری بود که دیروز پیش بورام بود بورام خیلی عصبانی شروع به کار کرد
میسان: چیزی شده؟
بورام:نه فقط سردرد دارم
من نمیدونم این پسر کیه که بورام هروقت اونو میبینه اینجوری میشه...
*از زبان بورام*
اولین روز کاریمونم تموم شد. یعنی خداروشکر که تموم شد چون اگه نمیشد من دیوونه می شدم. هرجا میرم جونگ کوک رو میبینم اون همه چیز رو فراموش کرده ولی قلب من هنوز هم خاکستر شده
*از زبان تهیونگ*
الان شبه و من هنوز نخوابیدم
اون دختر از ذهنم بیرون نمیره من اون دختر رو دوست دارم ولی نمیدونم یک طرفه است یا دوطرفه... ولی بزودی این رو توی یک شرایط مناسب میفهمم
*از زبان جونگ کوک*
از اتاقم بلند شدم که برم اب بخورم که دیدم تهیونگ هم تو آشپزخونه اس... رفتم سمتش و گفتم: چرا بیداری؟
گفت: اوه جونگ کوک تویی! خوابم نمیبره نمیدونم چرا؟
گفتم: فردا سوجین میخواد بیاد شرکت! حوصلش رو ندارم!!
گفت: خب بگو نیاد!
گفتم: نمیشه، از دستم ناراحت میشه
گفت: جدی بهم بگو او واقعا سوجینو دوست داری؟
گفتم: مطمئن نیستم
*از زبان بورام*
وقتی از شرکت اومدیم خیلی اعصبانی بودم از شانس گند خودم... بخاطر اعصبانیت سردرد گرفته بودم... خودمو میسان لباسامونو عوض کردیم و من مستقیم رفتم خوابیدم
p3
۶.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.