تک پارتی تهیونگ
... تا دیگه از بارون نترسه تا خونه خیلی ماشین رو اروم روندم تهیونگ اصلا نفهمید کی رسیدیم یکم تکونش دادم و گفتم رسیدیم ولی هنوز چشم بند رو بر ندار تا بریم داخل خونه
از ماشین پیاده شدم و درو براش باز کردم ولی چتر رونه میخوام به کاری کنم الان وقتشه این ترسو فرا موش کنه بهش گفتم
ات :تهیونگ بلند شو دستمو بگیر
تهیونگ:چتر داری؟
با کمی مکث گفتم
ات:اره
تهیونگ دست ات رو گرفت وقتی که پیاده شد گفت
تهیونگ:ات ات داری چه کار میکنی من دارم قطره های بارون رو حس میکنم چتر کجاست (با نفس نفسی که تر به وجودش میاره )
ات :تهیونگ ببین ممکنه که شاید کار اشتباهی کنم یا بعدش قرار باشه اخراج شم ولی بازم تورو باید از این ترس نجات بدم خوب پس فقط به حرفم گوش کن
تهیونگ:ات ولی من .......
وسط حرفش بود که دستم رو بالا گرفتم و چشم بند رو برداشتم
ات:قشنگ نیست تو برای اولین بار زیر بارونی ببین بارون ترس نداره خوب اروم باش و به اسمون نگاه کن دقیقا مثل تو که وقتی گریه میکنی دیدی ؟قشنگ نیست؟(با لبخند)
یه اشک از چشم های تهیونگ پایین اومد و گفت
تهیونگ:......... ات ..من ازت ممنونم که باعث شدی من ترسم رو ازدست بدم ممنون ..............میخوام یه چیزی بهت بگم
ات :چ.... که حرفم رو نتونستم ادامه بدم و یه چیز نرم روی لبام حس کرد تهیونگ منو داره میبوسه(نویسنده:🙃😢)
بعد از چند مین که از هم جدا شدیم تهیونگ منو بغل کرد و گفت
تهیونگ :ممنونم ازت خوب ممنونم بابت اینکه اون روز باعث شدی من ببینمت دوست دارم
و بعد از چند وقت با هم ازدواج کردن و و بعد از دوسال صاحب بچه شدن و یه زندگی خوب دارن
پایان
(نویسنده:یه سوال اون غذایی که ات پخته بود چی شد ؟)
___________________
میدونم خوب نبودببخشید
بچه ها این فیک کوتاه تموم شد
قرار بودن تک پارت بشه ولی نشد 😁
اگر مشکلی داشت بهم بگید اگه فیک در خواستی بازم خواستید بگید ممنون عاشقتونمنممممم
لایک و کامنت هم یادتون نره 💜💙
از ماشین پیاده شدم و درو براش باز کردم ولی چتر رونه میخوام به کاری کنم الان وقتشه این ترسو فرا موش کنه بهش گفتم
ات :تهیونگ بلند شو دستمو بگیر
تهیونگ:چتر داری؟
با کمی مکث گفتم
ات:اره
تهیونگ دست ات رو گرفت وقتی که پیاده شد گفت
تهیونگ:ات ات داری چه کار میکنی من دارم قطره های بارون رو حس میکنم چتر کجاست (با نفس نفسی که تر به وجودش میاره )
ات :تهیونگ ببین ممکنه که شاید کار اشتباهی کنم یا بعدش قرار باشه اخراج شم ولی بازم تورو باید از این ترس نجات بدم خوب پس فقط به حرفم گوش کن
تهیونگ:ات ولی من .......
وسط حرفش بود که دستم رو بالا گرفتم و چشم بند رو برداشتم
ات:قشنگ نیست تو برای اولین بار زیر بارونی ببین بارون ترس نداره خوب اروم باش و به اسمون نگاه کن دقیقا مثل تو که وقتی گریه میکنی دیدی ؟قشنگ نیست؟(با لبخند)
یه اشک از چشم های تهیونگ پایین اومد و گفت
تهیونگ:......... ات ..من ازت ممنونم که باعث شدی من ترسم رو ازدست بدم ممنون ..............میخوام یه چیزی بهت بگم
ات :چ.... که حرفم رو نتونستم ادامه بدم و یه چیز نرم روی لبام حس کرد تهیونگ منو داره میبوسه(نویسنده:🙃😢)
بعد از چند مین که از هم جدا شدیم تهیونگ منو بغل کرد و گفت
تهیونگ :ممنونم ازت خوب ممنونم بابت اینکه اون روز باعث شدی من ببینمت دوست دارم
و بعد از چند وقت با هم ازدواج کردن و و بعد از دوسال صاحب بچه شدن و یه زندگی خوب دارن
پایان
(نویسنده:یه سوال اون غذایی که ات پخته بود چی شد ؟)
___________________
میدونم خوب نبودببخشید
بچه ها این فیک کوتاه تموم شد
قرار بودن تک پارت بشه ولی نشد 😁
اگر مشکلی داشت بهم بگید اگه فیک در خواستی بازم خواستید بگید ممنون عاشقتونمنممممم
لایک و کامنت هم یادتون نره 💜💙
۱۶.۹k
۰۷ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.