اونی چان2/پارت 3
پارت 3
از زبان ایمیکو
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
{تو یه بدبختی که خانوادت ولت کردن}
{تو هیچ کاری نمیتونی کنی}
{همین بهتر که از گشنگی بمیری}
{تو مایه ننگ همه ای}
*ایمیکو اروم باش اروم باش...
چشمامو باز کردم.پس اینا همه خواب بود.به کله ی نارنجی ای که بالا سرم بود نگاه کردم
+چویااااااااااااا اینجا چه کار مکنییییییییییی
*چه زود پسر خاله شدی
بهش چشم غره رفتم و پاشدم.
+اینجا کجاس
*این خونه ی منه.سر تمرینای اکوتاگاوا بیهوش شدی.عجب هیولایه.
این حرفشو قبول دارم.این یه ماه واقعا بهم سخت گذشته بود.سریع از جام بلند شدم.کتم رو که روی دسته ی صندلی بود برداشتم.چویا از پشت صدام زد ولی اهمیت ندادم.درو باز کردم و رفتم توی دل برف.
چقدر سردههههههههههههه!حواسم نبود که زمستونه.کلی برف اومده بود.به زور از توی برف راه میرفتم.پام خورد به شیر اتش نشانی.سریع نشستم و کفشامو در اوردم .داشت خون میومد.خون از روی پام چکید و روی برف سفید افتاد.ترکیب سفید و قرمز.منو یاد کریسمس مینداخت.من از کریسمس متنفر بودم چون هیچ وقت نمیتونستم با خانوادم جشن بگیرم.
خانواده؟هه من هیچ وقت خانواده نداشتم.
ناقوس کلیسا دوازده بار به صدا در اومد.ساعت دوازده بود.مردم الان توی خونه هاشون بودن.من چی؟کلیدمو جا گذاشته بودم.نمیتونستم برگردم خونه ی اون .نشستم روی نیمکت پارکو پاهامو جمع کردم.
خانواده؟ازخانواده متنفرم.بچه هایی که دست خواهر یا برادرای بزرگترشون رو گرفتن حالمو بهم میزنن.
اشک توی چشام حلقه زد.
حسودم؟اره من حسودم.خیلی خیلی هم حسودم.
یه قطره اشک پایین ریخت.
چرا؟چون یه خانواده داشتم که ولم کرد.یه برادر که الان زندست ولی منو اصلا یادش نمیاد.
2 قطره....3 قطره....
اسم اون برادرم....اسمش...
*دازای اوسامو
سرمو برگردوندم.چویا داشت میومد سمتم.
حرفشو تکرار کرد
*دازای اوسامو.تو خواهرشی نه؟ایمیکو اوسامو
+نگو...
صدام میلرزید
+اسمشو نگو!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.شروع کردم گریه کرد.انگار به جای تمام این سالها که سختی کشیده بودم داشتم گریه میکرد.چویا نشست کنارم.منو تو بغلش گفت و منم توی بغلش شروع کردم گریه کردن.وقتی یه دل سیر براش گریه کردم.چونمو گرفت و صاف توی چشام نگاه کرد.
*دیگه حق نداری اینطوری فرار کنی.باشه؟
سرمو تکون دادم.
بلند شدم که راه برم.ولی افتادم زمین
*چی شده؟پاهاتو نگاه کن!
پاهام قرمز شده بود.اهی کشیدو بلندم کرد.وقتی رسیدیم چویا منو گذاشت روی مبل و رفت توی اشپزخونه.پند دقیقه بعد با چعبه کمک هایی اولیه رسید.پاهامو رو بانداژ کرد و اتاقمو نشون داد.اونقدر خسته بودم که حال مخالفت نداشتم.لباسمو عوض کردم و یه لباس خواب با طرح خرگوش پوشیدم و سریع به خواب رفتم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
این پارتو حسابی طولانی دادما جر خوردم سرش(ง •_•)
از زبان ایمیکو
-----------------------------------------------------------------------------------------------------
{تو یه بدبختی که خانوادت ولت کردن}
{تو هیچ کاری نمیتونی کنی}
{همین بهتر که از گشنگی بمیری}
{تو مایه ننگ همه ای}
*ایمیکو اروم باش اروم باش...
چشمامو باز کردم.پس اینا همه خواب بود.به کله ی نارنجی ای که بالا سرم بود نگاه کردم
+چویااااااااااااا اینجا چه کار مکنییییییییییی
*چه زود پسر خاله شدی
بهش چشم غره رفتم و پاشدم.
+اینجا کجاس
*این خونه ی منه.سر تمرینای اکوتاگاوا بیهوش شدی.عجب هیولایه.
این حرفشو قبول دارم.این یه ماه واقعا بهم سخت گذشته بود.سریع از جام بلند شدم.کتم رو که روی دسته ی صندلی بود برداشتم.چویا از پشت صدام زد ولی اهمیت ندادم.درو باز کردم و رفتم توی دل برف.
چقدر سردههههههههههههه!حواسم نبود که زمستونه.کلی برف اومده بود.به زور از توی برف راه میرفتم.پام خورد به شیر اتش نشانی.سریع نشستم و کفشامو در اوردم .داشت خون میومد.خون از روی پام چکید و روی برف سفید افتاد.ترکیب سفید و قرمز.منو یاد کریسمس مینداخت.من از کریسمس متنفر بودم چون هیچ وقت نمیتونستم با خانوادم جشن بگیرم.
خانواده؟هه من هیچ وقت خانواده نداشتم.
ناقوس کلیسا دوازده بار به صدا در اومد.ساعت دوازده بود.مردم الان توی خونه هاشون بودن.من چی؟کلیدمو جا گذاشته بودم.نمیتونستم برگردم خونه ی اون .نشستم روی نیمکت پارکو پاهامو جمع کردم.
خانواده؟ازخانواده متنفرم.بچه هایی که دست خواهر یا برادرای بزرگترشون رو گرفتن حالمو بهم میزنن.
اشک توی چشام حلقه زد.
حسودم؟اره من حسودم.خیلی خیلی هم حسودم.
یه قطره اشک پایین ریخت.
چرا؟چون یه خانواده داشتم که ولم کرد.یه برادر که الان زندست ولی منو اصلا یادش نمیاد.
2 قطره....3 قطره....
اسم اون برادرم....اسمش...
*دازای اوسامو
سرمو برگردوندم.چویا داشت میومد سمتم.
حرفشو تکرار کرد
*دازای اوسامو.تو خواهرشی نه؟ایمیکو اوسامو
+نگو...
صدام میلرزید
+اسمشو نگو!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم.شروع کردم گریه کرد.انگار به جای تمام این سالها که سختی کشیده بودم داشتم گریه میکرد.چویا نشست کنارم.منو تو بغلش گفت و منم توی بغلش شروع کردم گریه کردن.وقتی یه دل سیر براش گریه کردم.چونمو گرفت و صاف توی چشام نگاه کرد.
*دیگه حق نداری اینطوری فرار کنی.باشه؟
سرمو تکون دادم.
بلند شدم که راه برم.ولی افتادم زمین
*چی شده؟پاهاتو نگاه کن!
پاهام قرمز شده بود.اهی کشیدو بلندم کرد.وقتی رسیدیم چویا منو گذاشت روی مبل و رفت توی اشپزخونه.پند دقیقه بعد با چعبه کمک هایی اولیه رسید.پاهامو رو بانداژ کرد و اتاقمو نشون داد.اونقدر خسته بودم که حال مخالفت نداشتم.لباسمو عوض کردم و یه لباس خواب با طرح خرگوش پوشیدم و سریع به خواب رفتم.
--------------------------------------------------------------------------------------------------
این پارتو حسابی طولانی دادما جر خوردم سرش(ง •_•)
۳.۱k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.