پارت ۲۸
پارت ۲۸
ویو کوک
پاشدم ظرف ها رو برد پای ظرفشویی که من هم رفتم و از پشت بغلش کردم و همراهیش کردم تا ظرف ها زود تر تموم شه
ویو ته
میخواستم برم ظرف ها رو بشورم که کوک هم دنبالم اومد و از پشت بغلم کرد ، واقعا دوسش داشتم واقعا...
باهم دیگه ظرف ها رو شستیم و اومدیم اینور
+کوک؟!
-بله؟؟
+یه سوال بپرسم؟؟
-آمم بپرس
+راستش رو میگی دیگه؟!
-آره خب
+خبببب ، میخوام بدونم قبل من هم عاشق شدی؟ یعنی با کسی بودی؟ دختر یا پسر؟؟!
اولش کمی مکث کرده بود برای جواب دادن به سوالم ، نمیدونستم و واقعا کنجکاو بودم که ببینم با کسی بوده یا نه
-خ...خب ، من...آمممم خ...خب..آ...آ...آره
+ب...بودی؟
-آ...آره اما الان واقعا دیگه هیچ رابطه ای بینمون نیست ، اون رفت آلمان و منم کلا قطع رابطه کردم خب تهیونگ؟؟
+پ..پسر بود؟؟
-آ...آره(ناراحت)
+آها ...با...باشه
واقعا حالم بد بود ، یعنی من... بیخیال اما اگر دوباره هم رو ببینن؟ اگر دوباره عاشق یه پسر دیگه با یه دختر دیگه بشه من چیکار کنم؟ من قلبم رو چجوری جمع کنم؟ تیکه های خورد شدش رو چجوری بچسبونم؟ اگر اون موقع این اتفاق بیوفته من چجوری زنده بمونم؟؟!! من واقعا وابسته و دلبسته کوک شده بودم و نمیتونستم که دوریش رو حتی دو روز تحمل کنم
واقعا نمیدونستم ، اما سعی کردم به دلم بد راه ندم ...
بیخیال شدم و گفتم میخوام بخوابم
+آممم کوک من میخوام برم بخوابم
-باشه ، فقط شاید اگر بیدار شدی من نباشم ها.
+چ..چی؟(بغض)
-هیچی فقط گفتم شاید نباشم چون قراره با جین برم بیرون همین ..(تعجب)
+ظ...ظهر بخیر
-اوهوم
نمیدونم چرا همه چی دست به دست هم داده بودن حالم رو بدتر کنن
سعی کردم اهمیت ندم ، کوک که رفت منم میرم خونه و به بهانه آجوما دیگه امروز برنمیگردم
واقعا بغض داشتم و میخواستم گریه کنم ، اما نمیشد
به زور خوابیدم و نمیدونم ولی فکر کنم دور و ور ۲ ساعت خوابیدم
بعد که بیدار شدم طبق حدسی که زده بودم و حرف خود کوک ، رفته بود بیرون
منم وقت رو تلف نکردم و با یه نامه به زور و اجبار از خونش زدم بیرون
توی نامه براش نوشتم که بخاطر آجوما دارم میرم خونه ام
کل مسیر رو گریه میکردم و حال خوشی نداشتم ، نمیدونم چرا اینجوری شدم
اون فقط یه سوال ساده بود و کوک هم گفت فراموشش کرده اما حال نداشتم
رسیدم خونه که آجوما جلوم رو گرفت ، فکر کردم میخواد سرم داد بزنه که بغلم کرد و منم تو بغلش خیلی گریه کردم
(علامت آجوما=)
=پسرم چیشده؟؟
+ه...هیچی نیست خوبم آجوما
=من تو رو بزرگ کردم چیشده؟
+ح..حالم خوب نیست آجوما ، ممکنه کوک بیاد اینجا ، لطفا اگر اومد بهش بگو حالش خوب نبود و خوابیده..
=باشه پسرم یکم استراحت کن و منم برات غذا آماده میکنم
+ممنونم :)
واقعا خوب بود که آجوما رو داشتم
رفتم بالا تا میتونستم گریه کردم
دلم یه گواهی میداد
ویو کوک
پاشدم ظرف ها رو برد پای ظرفشویی که من هم رفتم و از پشت بغلش کردم و همراهیش کردم تا ظرف ها زود تر تموم شه
ویو ته
میخواستم برم ظرف ها رو بشورم که کوک هم دنبالم اومد و از پشت بغلم کرد ، واقعا دوسش داشتم واقعا...
باهم دیگه ظرف ها رو شستیم و اومدیم اینور
+کوک؟!
-بله؟؟
+یه سوال بپرسم؟؟
-آمم بپرس
+راستش رو میگی دیگه؟!
-آره خب
+خبببب ، میخوام بدونم قبل من هم عاشق شدی؟ یعنی با کسی بودی؟ دختر یا پسر؟؟!
اولش کمی مکث کرده بود برای جواب دادن به سوالم ، نمیدونستم و واقعا کنجکاو بودم که ببینم با کسی بوده یا نه
-خ...خب ، من...آمممم خ...خب..آ...آ...آره
+ب...بودی؟
-آ...آره اما الان واقعا دیگه هیچ رابطه ای بینمون نیست ، اون رفت آلمان و منم کلا قطع رابطه کردم خب تهیونگ؟؟
+پ..پسر بود؟؟
-آ...آره(ناراحت)
+آها ...با...باشه
واقعا حالم بد بود ، یعنی من... بیخیال اما اگر دوباره هم رو ببینن؟ اگر دوباره عاشق یه پسر دیگه با یه دختر دیگه بشه من چیکار کنم؟ من قلبم رو چجوری جمع کنم؟ تیکه های خورد شدش رو چجوری بچسبونم؟ اگر اون موقع این اتفاق بیوفته من چجوری زنده بمونم؟؟!! من واقعا وابسته و دلبسته کوک شده بودم و نمیتونستم که دوریش رو حتی دو روز تحمل کنم
واقعا نمیدونستم ، اما سعی کردم به دلم بد راه ندم ...
بیخیال شدم و گفتم میخوام بخوابم
+آممم کوک من میخوام برم بخوابم
-باشه ، فقط شاید اگر بیدار شدی من نباشم ها.
+چ..چی؟(بغض)
-هیچی فقط گفتم شاید نباشم چون قراره با جین برم بیرون همین ..(تعجب)
+ظ...ظهر بخیر
-اوهوم
نمیدونم چرا همه چی دست به دست هم داده بودن حالم رو بدتر کنن
سعی کردم اهمیت ندم ، کوک که رفت منم میرم خونه و به بهانه آجوما دیگه امروز برنمیگردم
واقعا بغض داشتم و میخواستم گریه کنم ، اما نمیشد
به زور خوابیدم و نمیدونم ولی فکر کنم دور و ور ۲ ساعت خوابیدم
بعد که بیدار شدم طبق حدسی که زده بودم و حرف خود کوک ، رفته بود بیرون
منم وقت رو تلف نکردم و با یه نامه به زور و اجبار از خونش زدم بیرون
توی نامه براش نوشتم که بخاطر آجوما دارم میرم خونه ام
کل مسیر رو گریه میکردم و حال خوشی نداشتم ، نمیدونم چرا اینجوری شدم
اون فقط یه سوال ساده بود و کوک هم گفت فراموشش کرده اما حال نداشتم
رسیدم خونه که آجوما جلوم رو گرفت ، فکر کردم میخواد سرم داد بزنه که بغلم کرد و منم تو بغلش خیلی گریه کردم
(علامت آجوما=)
=پسرم چیشده؟؟
+ه...هیچی نیست خوبم آجوما
=من تو رو بزرگ کردم چیشده؟
+ح..حالم خوب نیست آجوما ، ممکنه کوک بیاد اینجا ، لطفا اگر اومد بهش بگو حالش خوب نبود و خوابیده..
=باشه پسرم یکم استراحت کن و منم برات غذا آماده میکنم
+ممنونم :)
واقعا خوب بود که آجوما رو داشتم
رفتم بالا تا میتونستم گریه کردم
دلم یه گواهی میداد
۱.۲k
۲۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.