عشق در نفرت
p7
_اره منم تو اینجا چی میخوای
+گم شدم
_اره جونه خودت
+سر به سر من نزاراا
_گمشو
+خودت گمشو
_خیلی زبون درازی
+برو گمشو حوصلتو ندارما
پسره بیشور جدی رفت¿...چیکار کنم حالا..
+اهاااییییی تهیونگگگگگگ
همینجوری داشت میرفت دوییدم دنبالش و جلوش وایسادم
_برو اون ور
+وایسا..یدقه..جونه من..بابا یدقه وایسااا جونه جیمیننن
_چته
+میدونی خیابون اصلی کجاست
_نه
+یااا دروغ نگووو
_دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم...رسیدیم به یه عمارت...از عمارت خودمون خیلی بزرگتر بود..رفتیم داخل
_اجوماااا
@بله
_این دختررو ببر اتاق مهم..
×تههههه
_یااا چ...خبرته
×وا این اینجا چیکار میکنه
_گم شده بود
+من میخوامبرم خونه خودم
_خب برو بای
+یاا بلد نیستم..با تواما..هویی..پسره شلغمم
×امم..حرص نخور..میخوای من برسونمت
+ار..
اگه بفمه جیمین داداشمه چیی...نه میتونم باهاش برم..نه میتونم خودمبرم..ایشش..دستم کشیده شد ..از افکارم در اومدم دیدم پسره دستمو گرفته و دنبال خودش میبره...از عمارت رفتیم بیرون
×ببینم..تو چرا خونه نیستی
+خوب راستش گم شدم
×مگه راهو بلد نیستی؟؟؟
+راستش نه..از وقتی۸سالم بود رفتیم امریکا و تازه برگشتیم
×اها...اسمت میسو بود درسته؟
+اره..میسو هستم
×من جئون جونگ کوکم
+میگم اون تهیونگ چرا اینجوری میکنه خررر
×نمیدونم..خیلی کله شقه..حتا من و جیمینم نمیتونیم ادمش کنیم
بش بگم؟؟بد بخت میشم...ولش کن میگم
×چیزی میخوای بگی؟
+آمم..نه
×راحت باش بگو..راستی خونتون کجاست؟
+خب باید یه جیزی بهت بگم
×خوب..بگو
+جیمین برادرمه...
×واقعا؟؟؟؟
+چرا تعجب کردی
×اخه..اونجوری که بات رفتار میکرد..
+تو دوستشی حتما میدونی که چرا از من متنفره
×اره..بهم..گفته بود...الان اون داره دنبالت میگرده
+نه..بابام مجبورش میکنه..عمرن دنبالم بگرده..
×خب بیا ببرمت اونجا..
+ممنون..میشه به کسی نگی؟
×اوهوم..هروقت میخواستی به بقیه بگو به من ربطی نداره
+خیلی ممنونم..تو با اون دوتا فرق میکنی
×ولی هنه به من میگن شبیه افسرده هام
+چراا
×چون حرف نمیزنم زیاد
+تو افسرده نیستی..به نظرم گذشته باعث میشه تغییر کنی
.
.
×خب اون عمارتتون..من دیگه میرم بقیه راهو که میتونی بری؟
+اره خودم میتونم برم
بغلش کردم..تعجب کرد ولی بعدش اونم بغلم کرد
+جونگ کوک..خیلی ممنونم ازت..اگه نبودی معلوم نبود کی برسم همین الانم۲شبه
×خواهش میکنم
ازش جداشدم خدافظی کردیم و وایسادم تا اون بره..بعد از اینکه مطمئن شدم رفت برگشتم رفتم عمارت همین که رسیدم دم دره حیاط جیمینو دیدم ..نگاهش بهم افتاد..عصبی اومد سمتم....
_اره منم تو اینجا چی میخوای
+گم شدم
_اره جونه خودت
+سر به سر من نزاراا
_گمشو
+خودت گمشو
_خیلی زبون درازی
+برو گمشو حوصلتو ندارما
پسره بیشور جدی رفت¿...چیکار کنم حالا..
+اهاااییییی تهیونگگگگگگ
همینجوری داشت میرفت دوییدم دنبالش و جلوش وایسادم
_برو اون ور
+وایسا..یدقه..جونه من..بابا یدقه وایسااا جونه جیمیننن
_چته
+میدونی خیابون اصلی کجاست
_نه
+یااا دروغ نگووو
_دنبالم بیا
دنبالش راه افتادم...رسیدیم به یه عمارت...از عمارت خودمون خیلی بزرگتر بود..رفتیم داخل
_اجوماااا
@بله
_این دختررو ببر اتاق مهم..
×تههههه
_یااا چ...خبرته
×وا این اینجا چیکار میکنه
_گم شده بود
+من میخوامبرم خونه خودم
_خب برو بای
+یاا بلد نیستم..با تواما..هویی..پسره شلغمم
×امم..حرص نخور..میخوای من برسونمت
+ار..
اگه بفمه جیمین داداشمه چیی...نه میتونم باهاش برم..نه میتونم خودمبرم..ایشش..دستم کشیده شد ..از افکارم در اومدم دیدم پسره دستمو گرفته و دنبال خودش میبره...از عمارت رفتیم بیرون
×ببینم..تو چرا خونه نیستی
+خوب راستش گم شدم
×مگه راهو بلد نیستی؟؟؟
+راستش نه..از وقتی۸سالم بود رفتیم امریکا و تازه برگشتیم
×اها...اسمت میسو بود درسته؟
+اره..میسو هستم
×من جئون جونگ کوکم
+میگم اون تهیونگ چرا اینجوری میکنه خررر
×نمیدونم..خیلی کله شقه..حتا من و جیمینم نمیتونیم ادمش کنیم
بش بگم؟؟بد بخت میشم...ولش کن میگم
×چیزی میخوای بگی؟
+آمم..نه
×راحت باش بگو..راستی خونتون کجاست؟
+خب باید یه جیزی بهت بگم
×خوب..بگو
+جیمین برادرمه...
×واقعا؟؟؟؟
+چرا تعجب کردی
×اخه..اونجوری که بات رفتار میکرد..
+تو دوستشی حتما میدونی که چرا از من متنفره
×اره..بهم..گفته بود...الان اون داره دنبالت میگرده
+نه..بابام مجبورش میکنه..عمرن دنبالم بگرده..
×خب بیا ببرمت اونجا..
+ممنون..میشه به کسی نگی؟
×اوهوم..هروقت میخواستی به بقیه بگو به من ربطی نداره
+خیلی ممنونم..تو با اون دوتا فرق میکنی
×ولی هنه به من میگن شبیه افسرده هام
+چراا
×چون حرف نمیزنم زیاد
+تو افسرده نیستی..به نظرم گذشته باعث میشه تغییر کنی
.
.
×خب اون عمارتتون..من دیگه میرم بقیه راهو که میتونی بری؟
+اره خودم میتونم برم
بغلش کردم..تعجب کرد ولی بعدش اونم بغلم کرد
+جونگ کوک..خیلی ممنونم ازت..اگه نبودی معلوم نبود کی برسم همین الانم۲شبه
×خواهش میکنم
ازش جداشدم خدافظی کردیم و وایسادم تا اون بره..بعد از اینکه مطمئن شدم رفت برگشتم رفتم عمارت همین که رسیدم دم دره حیاط جیمینو دیدم ..نگاهش بهم افتاد..عصبی اومد سمتم....
۱۸.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.