پارت چهارم:)
برگشتم بالا رایدن هنوز توی هفت خواب شیرین بود
اینبار دیگه نمیترسیدم آروم رفتم زیر پتو و راحت گرفتم خوابیدم
صبح با غر عر کردنای رایدن بیدار شدم بازم این مرد اجازه نداد عین آدم بخوابم
پاشدم و کارامو کردم و رفتم پایین که صبحانمو بخورم بازم خانم لی با سینی دارو ها کنارم ایستاده بود تا صبحانمو بخورم
گفتم: تکون نخوری یه وقت؟ مثل عزرائیل بالا سرم وایسادی که چی بشه؟
بازم با همون چهره سرد و بی روحش گفت: بعد صبحانه قرصاتون رو بخورید
میخواستم بزنم فکشو بیارم پایین حیف که نمیتونم بعد از صبحانه قرصا رو توی دهنم گذاشتم و آب رو سر کشیدم و رفتم توی اتاقم توی دستشویی و قرصا رو تف کردم بیرون و دهنمو شستم این قرصا برای این بود که باردار نشم ولی من هنوز امیدوار بودم به زندگی جدید و خوبی با مردی که دوستش داشته باشم پس حقیقتا دلم میخواد بچه هم داشته باشم
رفتم بیرون از اتاقم و نگاهی به کل عمارت انداختم انگار رایدن و خانم لی رفته بودن
بدون اینکه وقتی تلف کنم بازم رفتم پایین ولی اینبار چندتا خوراکی خوشمزه برای اون پسری که توی زیرزمینی بود بردم
رفتم توی اتاق توی قفسش خوابش برده بود چه چهره ی کیوتی داشت عرق کرده بود دستمو روی پیشونیش گذاشتم داشت می سوخت تکونش دادم و گفتم: هی...بیدار شو..تب داری بیدار شو
آروم چشماشو باز کرد و گفت: اومدی بانوی من؟
گفتم: حالت بده باید چیکار کنم تو خوناشامی پس حتما از این لحاظا فرق داری با ما
اشاره کرد به دستم و گفت: فقط یه کوچولو خون نیاز دارم...تروخدا بهم بده
نشستم و دستم و بردم جلو و از خونم خورد
توی یک ثانیه تبش از بین رفت و دوباره پوستش سرد شد
بازم داشت جای دندوناشو لیس میزد که گفتم: اسمت چیه؟
_جونگ کوک..جئون جونگ کوک..تو؟
+منم ا/ت هستم کیم ا/ت برات خوراکی آوردم
_اوو ممنونم میشه بخورم
+اره بخور
همینطور که داشت خوراکی میخورد پرسیدم:
+چرا اینجا زندانی شدی
_.من و فامیلامون توی عمارت خودمون زندگی می کردیم توی جنگل به کسی هم آسیب نمی زدیم اینا همش مشکل از شوهر خودت بود که این کارو با ما کرد بدون هیچ دلیلی
+متاسفام ... من واقعاً دستی توی این کارا نداشتم
_توچی؟ تو چرا با اون ازدواج کردی؟
+ وقتی مادرم فوت کرد پدرم مثل دیونه ها شده بود و تنهایی و درداشو سر من خالی می کرد تا اینکه گفت با رایدن ازدواج کنم تا بهم افتخار کنه پس با رایدن ازدواج کردم اما هیچی اونجوری که فکر می کردم نبود...رایدن یه مرد هوس باز بود که فقط برای یک شب منو خواست و پدرم هم یا من قطع ارتباط کرد
_میتونی همیشه بیای پیشم و باهم حرف بزنیم؟
+آره میام چرا که نه
اینبار دیگه نمیترسیدم آروم رفتم زیر پتو و راحت گرفتم خوابیدم
صبح با غر عر کردنای رایدن بیدار شدم بازم این مرد اجازه نداد عین آدم بخوابم
پاشدم و کارامو کردم و رفتم پایین که صبحانمو بخورم بازم خانم لی با سینی دارو ها کنارم ایستاده بود تا صبحانمو بخورم
گفتم: تکون نخوری یه وقت؟ مثل عزرائیل بالا سرم وایسادی که چی بشه؟
بازم با همون چهره سرد و بی روحش گفت: بعد صبحانه قرصاتون رو بخورید
میخواستم بزنم فکشو بیارم پایین حیف که نمیتونم بعد از صبحانه قرصا رو توی دهنم گذاشتم و آب رو سر کشیدم و رفتم توی اتاقم توی دستشویی و قرصا رو تف کردم بیرون و دهنمو شستم این قرصا برای این بود که باردار نشم ولی من هنوز امیدوار بودم به زندگی جدید و خوبی با مردی که دوستش داشته باشم پس حقیقتا دلم میخواد بچه هم داشته باشم
رفتم بیرون از اتاقم و نگاهی به کل عمارت انداختم انگار رایدن و خانم لی رفته بودن
بدون اینکه وقتی تلف کنم بازم رفتم پایین ولی اینبار چندتا خوراکی خوشمزه برای اون پسری که توی زیرزمینی بود بردم
رفتم توی اتاق توی قفسش خوابش برده بود چه چهره ی کیوتی داشت عرق کرده بود دستمو روی پیشونیش گذاشتم داشت می سوخت تکونش دادم و گفتم: هی...بیدار شو..تب داری بیدار شو
آروم چشماشو باز کرد و گفت: اومدی بانوی من؟
گفتم: حالت بده باید چیکار کنم تو خوناشامی پس حتما از این لحاظا فرق داری با ما
اشاره کرد به دستم و گفت: فقط یه کوچولو خون نیاز دارم...تروخدا بهم بده
نشستم و دستم و بردم جلو و از خونم خورد
توی یک ثانیه تبش از بین رفت و دوباره پوستش سرد شد
بازم داشت جای دندوناشو لیس میزد که گفتم: اسمت چیه؟
_جونگ کوک..جئون جونگ کوک..تو؟
+منم ا/ت هستم کیم ا/ت برات خوراکی آوردم
_اوو ممنونم میشه بخورم
+اره بخور
همینطور که داشت خوراکی میخورد پرسیدم:
+چرا اینجا زندانی شدی
_.من و فامیلامون توی عمارت خودمون زندگی می کردیم توی جنگل به کسی هم آسیب نمی زدیم اینا همش مشکل از شوهر خودت بود که این کارو با ما کرد بدون هیچ دلیلی
+متاسفام ... من واقعاً دستی توی این کارا نداشتم
_توچی؟ تو چرا با اون ازدواج کردی؟
+ وقتی مادرم فوت کرد پدرم مثل دیونه ها شده بود و تنهایی و درداشو سر من خالی می کرد تا اینکه گفت با رایدن ازدواج کنم تا بهم افتخار کنه پس با رایدن ازدواج کردم اما هیچی اونجوری که فکر می کردم نبود...رایدن یه مرد هوس باز بود که فقط برای یک شب منو خواست و پدرم هم یا من قطع ارتباط کرد
_میتونی همیشه بیای پیشم و باهم حرف بزنیم؟
+آره میام چرا که نه
۱۶.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.