ماه مه آلود::::ادامهٔ پارت سه::::
ماه مه آلود::::ادامهٔ پارت سه::::
بی اختیار بغض توی گلوم نشست...پاشدم رفتم سمت ظرفا که لینا متوجه حالم شد
"کجا مها؟" سعی کردم با صدای صاف جواب بدم"میرم شام بگیرم" اینو گفتم و زدم بیرون...
چرا بازم احساساتی شده بودم؟ معمولا خوب با زندگیم کنار میام اما بازم پیش میاد که اینجوری بشم...فکر کنم به یه خواب طولانی نیاز دارم...خوابی که داخلش برگشتی نباشه...
یونگی::::::
لینا هیچوقت حاضر نیست به حرفام گوش کنه...هیچ با رفتن خودش موافق نبودم...چه برسه سه ماه یه انسان رو بیاره اینجا...
انقد التماس کرد و قول داد که قبول کردم...امیدوارم از اینکارم پشیمون نشم...از سه ماه پیش که حرف مها رو زد...دادم سابقش رو چک کنند...
#ادامه_دارد
بی اختیار بغض توی گلوم نشست...پاشدم رفتم سمت ظرفا که لینا متوجه حالم شد
"کجا مها؟" سعی کردم با صدای صاف جواب بدم"میرم شام بگیرم" اینو گفتم و زدم بیرون...
چرا بازم احساساتی شده بودم؟ معمولا خوب با زندگیم کنار میام اما بازم پیش میاد که اینجوری بشم...فکر کنم به یه خواب طولانی نیاز دارم...خوابی که داخلش برگشتی نباشه...
یونگی::::::
لینا هیچوقت حاضر نیست به حرفام گوش کنه...هیچ با رفتن خودش موافق نبودم...چه برسه سه ماه یه انسان رو بیاره اینجا...
انقد التماس کرد و قول داد که قبول کردم...امیدوارم از اینکارم پشیمون نشم...از سه ماه پیش که حرف مها رو زد...دادم سابقش رو چک کنند...
#ادامه_دارد
۱.۱k
۱۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.