پدر خوانده پارت ۲۲
ات:بله بابا؟*داد*
کوک:بیا دیگه
ات:الان میام ...لوکا برو بیرون لباس بپوشم بیام
لوکا:هووف باشه
+ یه نیم تنه سفید ورزشی با شلوار مشکی اسپروت (گذاشتم) پوشیدم و رفتم بیرون که بابا عصبی نگام کرد اوف فکر کنم قبر خودمو دو دستی کندم نشستم کنارش که بلندم کرد گذاشت روی پاش بازم که سفتههه
_اخه یکی نیست بگه لباس نداشتی همچین چیزی پوشیدی هووف همه پسرا دارن بهش نگاه میکنن به خصوص لوکا من یه حالی به تو بدم جئون ات که دیکه اینجوری لباس نپوشی از اون ورم روی دیکم نشسته شدیدا تحریک شدم بالاخره این استاده زر زراش تموم شد که در اومد گفت
استاد:بچه ها باید توی چادر ها چهار نفره بخوابید و مت دسته بندی کردم
فلان و فلان و فلانی با هم
اینو اینو اینم با هم
اصغر و صغری و ننشم با هم
اکبر و کبری و باباشم با هم
ات و پدرش و لوکا و سنی توی یه چادر برید بکپید
کوک:ریدم دهنت *زیر لب و عصبی*
ات:چیزی گفتی بابا؟
کوک؛نه بریم
سنی:اخخ جوننن با ات یه جا میخوابمممم ات باید پشتی بازی بکنیمااا
ات:باشه میکنیم*خنده *
+رفتیم توی چادر و داشتم موهامو شونه میکردم که یه پشتی اومد توی سرم سنی بود منم یکی برداشتم زدم توی سرش و جنگ جهانی ۸ رو درست کردیم کم کم بابا و لوکا هم اومدن توی بازی که سنی زد افتادم روی لوکا و تقریبا لب به لب شدیم:/
کوک:بسه دیگه برید بخوابید
سنی:اما عمو میخوایم بازم بازی کنیم تازه سر شبه
کوک:برای امشب کافیه بخوابید*عصبی*
+دیگه چیزی نگفتم و خوابیدم بابا سمت راست من بود لوکا هم سمت چپ و سنی هم پشت لوکا وای الان چه غلطی بکنم پوف بیخیال شدم و خوابیدم
_این پسره تا اینجاس نمیزاره من زندگی کنم نصف شب تشنم شد بلند شدم دیدم ات و لوکا توی بغل همدیگه خوابیدن ...بخدا من برم خونه جوری این اتو میکنم که دیگه جون نداشته باشه یه ماه نتونه راه بره آب رو خوردم و ات رو از توی بغل لوکا جدا کردم و بغل لوکا خوابیدم ات رو با آرامش بغلم کشیدم و سرشو بوسیدم و خوابیدم....
+با صدای گنجشگ ها بیدار شدم دیدم توی بغل بابام احیانا دیشب بین بابا و لوکا نخوابیدم؟ فکر کنم غلتیدم اومدم این ور بلند شدم رفتم که لوکا روی صندلی نشسته بود یه لیوان قهوه هن دستش بود (نگا استیل گنگو:/) کنارش نشستم
لوکا:او بیدار شدی
کوک:بیا دیگه
ات:الان میام ...لوکا برو بیرون لباس بپوشم بیام
لوکا:هووف باشه
+ یه نیم تنه سفید ورزشی با شلوار مشکی اسپروت (گذاشتم) پوشیدم و رفتم بیرون که بابا عصبی نگام کرد اوف فکر کنم قبر خودمو دو دستی کندم نشستم کنارش که بلندم کرد گذاشت روی پاش بازم که سفتههه
_اخه یکی نیست بگه لباس نداشتی همچین چیزی پوشیدی هووف همه پسرا دارن بهش نگاه میکنن به خصوص لوکا من یه حالی به تو بدم جئون ات که دیکه اینجوری لباس نپوشی از اون ورم روی دیکم نشسته شدیدا تحریک شدم بالاخره این استاده زر زراش تموم شد که در اومد گفت
استاد:بچه ها باید توی چادر ها چهار نفره بخوابید و مت دسته بندی کردم
فلان و فلان و فلانی با هم
اینو اینو اینم با هم
اصغر و صغری و ننشم با هم
اکبر و کبری و باباشم با هم
ات و پدرش و لوکا و سنی توی یه چادر برید بکپید
کوک:ریدم دهنت *زیر لب و عصبی*
ات:چیزی گفتی بابا؟
کوک؛نه بریم
سنی:اخخ جوننن با ات یه جا میخوابمممم ات باید پشتی بازی بکنیمااا
ات:باشه میکنیم*خنده *
+رفتیم توی چادر و داشتم موهامو شونه میکردم که یه پشتی اومد توی سرم سنی بود منم یکی برداشتم زدم توی سرش و جنگ جهانی ۸ رو درست کردیم کم کم بابا و لوکا هم اومدن توی بازی که سنی زد افتادم روی لوکا و تقریبا لب به لب شدیم:/
کوک:بسه دیگه برید بخوابید
سنی:اما عمو میخوایم بازم بازی کنیم تازه سر شبه
کوک:برای امشب کافیه بخوابید*عصبی*
+دیگه چیزی نگفتم و خوابیدم بابا سمت راست من بود لوکا هم سمت چپ و سنی هم پشت لوکا وای الان چه غلطی بکنم پوف بیخیال شدم و خوابیدم
_این پسره تا اینجاس نمیزاره من زندگی کنم نصف شب تشنم شد بلند شدم دیدم ات و لوکا توی بغل همدیگه خوابیدن ...بخدا من برم خونه جوری این اتو میکنم که دیگه جون نداشته باشه یه ماه نتونه راه بره آب رو خوردم و ات رو از توی بغل لوکا جدا کردم و بغل لوکا خوابیدم ات رو با آرامش بغلم کشیدم و سرشو بوسیدم و خوابیدم....
+با صدای گنجشگ ها بیدار شدم دیدم توی بغل بابام احیانا دیشب بین بابا و لوکا نخوابیدم؟ فکر کنم غلتیدم اومدم این ور بلند شدم رفتم که لوکا روی صندلی نشسته بود یه لیوان قهوه هن دستش بود (نگا استیل گنگو:/) کنارش نشستم
لوکا:او بیدار شدی
۴۸.۹k
۲۱ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.