گس لایتر/پارت ۳۰
یک ساعت بعد...
از زبان جونگکوک:
پتو رو کشیدم روش...گفت: تو نمیخوابی؟!
از اونجاییکه حالم اصلا تعریفی نداشت باید خیلی سریع از اونجا دور میشدم...نیاز داشتم تنها باشم...
_نه...تو بخواب عزیزم من باید یه دوش بگیرم
بایول: باشه... شب بخیر
جونگکوک:...شب بخیر...
سریع از روی تخت پاشدم و به طرف حموم رفتم... اولین کاری که کردم این بود که دوش آب سرد رو باز کردم... زیر دوش روی زمین زانو زدم!...بعد از چند دقیقه موندن زیر آب سرد یکم احساس سبکی کردم....حالم بهتر شد... نشستم...به دیوار پشت زدم...چن تا نفس عمیق کشیدم تا تنفسم نرمال بشه....
از زبان بایول:
بعد از تمام لحظات خوبی که امشب باهم داشتیم خیلی خوابم میومد...نمیتونستم امشب دوش بگیرم... خوابیدم...اما جونگکوک رفت حموم...
چند روز بعد...
از زبان بایول:
چند روزی بعد از ازدواج سر کار نرفتیم و باهم بودیم...جونگکوک میگفت اگه بلافاصله شروع به کار کنیم تایم خیلی کمی برای با هم بودن خواهیم داشت... بنابراین تصمیم گرفتیم چند روزی رو به خودمون مهلت بدیم تا به دور از هر دغدغه ای با هم باشیم...برای همین به یه مسافرت کوتاه یه هفته ای رفتیم...آلاسکا...ممکنه عجیب بنظر بیاد اما طبیعت اونجا رو ترجیح میدادیم...بخصوص اینکه آسمان خراش امپایر استیت نیویورک سیتی...کاخ وِرسای پاریس...منطقه کنزیگتون لندن و...تکراری بود...وقتی به سئول برگشتیم...دو سه روزی رو فقط توی خونه گذروندیم...دوتایی غذا درست میکردیم... مدام کارای کیوت میکردیم..که همه و همه بخشی از شیرین ترین خاطراتم شدن...اما دیگه باید در جریان روال عادی زندگی قرار میگرفتیم و باهاش همراه میشدیم... .
از زبان جونگکوک:
توی آشپزخونه پیش بایول بودم...گوشیم زنگ خورد...ایل دونگ بود... جواب دادم...
ایل دونگ: الو... چطوری رفیق؟
جونگکوک: یااا ایل دونگ... حالت چطوره؟!... دلم برات تنگ شده
ایل دونگ: خوبم...قصد نداری بیای اینجا؟!
کل کارارو سپردی به من... فقط شبا واسه خوابیدن میرسم برم خونم!
جونگکوک: غر نزن پسر!...جبران میکنم... برای این تماس گرفتی؟
ایل دونگ: نه!... در مورد هیونو میخوام باهات صحبت کنم
جونگکوک: چطور مگه؟!!
ایل دونگ: یه چیزی فهمیدم که باورت نمیشه!... اون...
جونگکوک: صبر کن!..میام شرکت...اونجا صحبت میکنیم
ایل دونگ: باشه...
وقتی حرف هیونو رو پیش کشید...حرفشو قطع کردم... بایول پیشم بود نمیتونستم راحت صحبت کنم... تو شرکت باهاش قرار گذاشتم... گوشیو قطع کردم... هنوز تو دستم بود... داشتم پیش خودم حدس میزدم و کنجکاو بودم که بدونم ایل دونگ چی پیدا کرده... که بایول اومد پیشم و گفت : میخوای بری شرکت؟
جونگکوک: آره...کاارایی هست که ایل دونگ به تنهایی نمیتونه انجامش بده باید اونجا باشم
بایول: باشه عزیزم... منم شاید برم اوما و آبا رو ببینم و برگردم...مدتیه ندیدمشون
جونگکوک: باشه...مراقب باش
از خونه بیرون رفتم و به سمت شرکت حرکت کردم...بی صبرانه میخواستم بدونم چی پیدا کرده!!!...
از زبان ایل دونگ:
نیم ساعت بعد خودشو به شرکت رسوند...اومد پیشم: خب.!..چی پیدا کردی؟
ایل دونگ: حقیقتش آدم خیلی دقیقی هستش... چیز خاصی راجب زندگی حرفه ایش ندیدم... اما یه چیزی پیدا کردم!
جونگکوک: خب؟
ایل دونگ: اونو با یه زن دیدم!
جونگکوک: مطمئنی یون ها نبود؟
ایل دونگ: آره... عکس اونو همراه هیونو توی اینستاگرامش دیدم...مطمئنم اون نبود!!
جونگکوک: همکارش... دوستش... یا هرکسی که ممکن باشه ما رو به اشتباه بندازه
ایل دونگ: نه!... هیچکدوم نبود... دیشب تا آخر شب توی شرکتشون موند و کار کرد... هم آقای ایم و هم یون ها رفتن خونه...اما اون هنوز تو شرکت بود... یک ساعت بعد رفتن اونا هیونو هم رفت... دنبالش رفتم... جلوی یه خونه توقف کرد... دیدم که یه زن درو براش باز کرد و رفتن داخل!
از زبان جونگکوک:
پتو رو کشیدم روش...گفت: تو نمیخوابی؟!
از اونجاییکه حالم اصلا تعریفی نداشت باید خیلی سریع از اونجا دور میشدم...نیاز داشتم تنها باشم...
_نه...تو بخواب عزیزم من باید یه دوش بگیرم
بایول: باشه... شب بخیر
جونگکوک:...شب بخیر...
سریع از روی تخت پاشدم و به طرف حموم رفتم... اولین کاری که کردم این بود که دوش آب سرد رو باز کردم... زیر دوش روی زمین زانو زدم!...بعد از چند دقیقه موندن زیر آب سرد یکم احساس سبکی کردم....حالم بهتر شد... نشستم...به دیوار پشت زدم...چن تا نفس عمیق کشیدم تا تنفسم نرمال بشه....
از زبان بایول:
بعد از تمام لحظات خوبی که امشب باهم داشتیم خیلی خوابم میومد...نمیتونستم امشب دوش بگیرم... خوابیدم...اما جونگکوک رفت حموم...
چند روز بعد...
از زبان بایول:
چند روزی بعد از ازدواج سر کار نرفتیم و باهم بودیم...جونگکوک میگفت اگه بلافاصله شروع به کار کنیم تایم خیلی کمی برای با هم بودن خواهیم داشت... بنابراین تصمیم گرفتیم چند روزی رو به خودمون مهلت بدیم تا به دور از هر دغدغه ای با هم باشیم...برای همین به یه مسافرت کوتاه یه هفته ای رفتیم...آلاسکا...ممکنه عجیب بنظر بیاد اما طبیعت اونجا رو ترجیح میدادیم...بخصوص اینکه آسمان خراش امپایر استیت نیویورک سیتی...کاخ وِرسای پاریس...منطقه کنزیگتون لندن و...تکراری بود...وقتی به سئول برگشتیم...دو سه روزی رو فقط توی خونه گذروندیم...دوتایی غذا درست میکردیم... مدام کارای کیوت میکردیم..که همه و همه بخشی از شیرین ترین خاطراتم شدن...اما دیگه باید در جریان روال عادی زندگی قرار میگرفتیم و باهاش همراه میشدیم... .
از زبان جونگکوک:
توی آشپزخونه پیش بایول بودم...گوشیم زنگ خورد...ایل دونگ بود... جواب دادم...
ایل دونگ: الو... چطوری رفیق؟
جونگکوک: یااا ایل دونگ... حالت چطوره؟!... دلم برات تنگ شده
ایل دونگ: خوبم...قصد نداری بیای اینجا؟!
کل کارارو سپردی به من... فقط شبا واسه خوابیدن میرسم برم خونم!
جونگکوک: غر نزن پسر!...جبران میکنم... برای این تماس گرفتی؟
ایل دونگ: نه!... در مورد هیونو میخوام باهات صحبت کنم
جونگکوک: چطور مگه؟!!
ایل دونگ: یه چیزی فهمیدم که باورت نمیشه!... اون...
جونگکوک: صبر کن!..میام شرکت...اونجا صحبت میکنیم
ایل دونگ: باشه...
وقتی حرف هیونو رو پیش کشید...حرفشو قطع کردم... بایول پیشم بود نمیتونستم راحت صحبت کنم... تو شرکت باهاش قرار گذاشتم... گوشیو قطع کردم... هنوز تو دستم بود... داشتم پیش خودم حدس میزدم و کنجکاو بودم که بدونم ایل دونگ چی پیدا کرده... که بایول اومد پیشم و گفت : میخوای بری شرکت؟
جونگکوک: آره...کاارایی هست که ایل دونگ به تنهایی نمیتونه انجامش بده باید اونجا باشم
بایول: باشه عزیزم... منم شاید برم اوما و آبا رو ببینم و برگردم...مدتیه ندیدمشون
جونگکوک: باشه...مراقب باش
از خونه بیرون رفتم و به سمت شرکت حرکت کردم...بی صبرانه میخواستم بدونم چی پیدا کرده!!!...
از زبان ایل دونگ:
نیم ساعت بعد خودشو به شرکت رسوند...اومد پیشم: خب.!..چی پیدا کردی؟
ایل دونگ: حقیقتش آدم خیلی دقیقی هستش... چیز خاصی راجب زندگی حرفه ایش ندیدم... اما یه چیزی پیدا کردم!
جونگکوک: خب؟
ایل دونگ: اونو با یه زن دیدم!
جونگکوک: مطمئنی یون ها نبود؟
ایل دونگ: آره... عکس اونو همراه هیونو توی اینستاگرامش دیدم...مطمئنم اون نبود!!
جونگکوک: همکارش... دوستش... یا هرکسی که ممکن باشه ما رو به اشتباه بندازه
ایل دونگ: نه!... هیچکدوم نبود... دیشب تا آخر شب توی شرکتشون موند و کار کرد... هم آقای ایم و هم یون ها رفتن خونه...اما اون هنوز تو شرکت بود... یک ساعت بعد رفتن اونا هیونو هم رفت... دنبالش رفتم... جلوی یه خونه توقف کرد... دیدم که یه زن درو براش باز کرد و رفتن داخل!
۲۱.۹k
۱۲ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.