شوگا بی هدف حرکت و به جلو میرفت . خودشم نمیدونست کجا میره
شوگا بی هدف حرکت و به جلو میرفت . خودشم نمیدونست کجا میره .حتی نمیتونست فکر کنه .
فقط به سمت مقصدی نا معلوم میرفت .
وقتی به خودش اومد خودشو جلو زمین بسکتبال دید . لحظه ی دیدارش با اون جلو چشمش اومد . اخه کی بدون توپ میاد زمین بسکتبال ؟ راهشو کشید و میخواست بره . که با شنیدن صدای توپ به خودش اومد .
این صدای توپ.... یهو مسیرش رو عوض کرد و برگشت به سمت زمین بسکتبال .
دختری با شلوار و سویتشرت مشکی که کلاهی سرش بود ، داشت بازی میکرد . این اینجا چیکار میکنه ؟ به جز من که اینجا کسی نمیاد .
یهو نگاهش به توپ دست دختر افتاد
این...این.....توپ منه ....اینجا....
با قدمای محکم به سمت دختر رفت بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند با چیزی که دید دهنش خشک شد ....همون بود ...خودش.... دختری که اسمشو گذاشته بود چشم ابنباتی . دختر که منظورشو نفهمیده بود اول با تعجب مات و مبهوت بهش نگا کرد ولی بعد بازوشو از دست شوگا بیرون کشید : چیکار میکنی ؟
دهنش خشک شد .... زبونش بند اومد....تاحالا هیچوقت اینطوری نشده بود . نمیدونست چی بگه . حتی عقلش یاریش نمیکرد . چند ثانیه بینشون سکوت بود تا اینکه شوگا با من من و تنه پپته گفت : این ....توپ...چیزه....توپ .... توپ منه .
دختر که اول تعجب کرد گفت : اها ! توهمون پسره ای ! اونروز توپتو گم کردی یعنی از دستت افتاد . من پیداش کردم . امروز اومدم تا به صاحبش برگردونم . بنظر برات با ارزش میاد . -ا...ا...ا..ره ...
دختر توپو به سمت شوگا گرفت و گفت : اینم توپت .
شوگا توپو از دستش گرفت .
دختر ببخندی زد و میخواست از زمین بره .
شوگا اینبار شجاعتشو جمع کرد . نمیخواست مثل اوندفه بشه . نمیخواست این دیدار اخرشون باشه . نمیخواست از دستش بده ... حالا که این فرصت پیش اومره بود . حالا که دوباره دیده بودتش نمیتونست هینجوری بزاره بره .
به سمت در رفت و جلوی در وایساد و مانع خروج دختر شد -مشکلی پیش اومده ؟ -میخواستم ....تشکر کنم....بابت اینکه توپمو بهم برگردوندی .
-نه ... خواهش میکنم .
-راستس...چیزه ...خوشحال میشم اگه به جای تشکر...دعوت منو بپذیری . من امشب یه مهمونی کوچیک دارم ....تو پاتوقمون . بچه های مدرسه هستن .
دختر با لحن عصبی داد زد : یا ! مزاحم ! تو راج ب من چی فک کردی هان ؟ ادم هرکیو میببینه...استغفرالله . بعدم پاشو گذاشت رو پای شوگا واز کنارش رد شد . شوگا با اینکه دردش اومده بود دنبال دختر رفت . -بخدا من قصد بدی نداشتم . من فقط میخواستم لطفتو جبران کنم .
دختر بدون جواب دادن به راهش ادامه داد
شوگا باز گفت : راستش با بچه ها شرط بست
فقط به سمت مقصدی نا معلوم میرفت .
وقتی به خودش اومد خودشو جلو زمین بسکتبال دید . لحظه ی دیدارش با اون جلو چشمش اومد . اخه کی بدون توپ میاد زمین بسکتبال ؟ راهشو کشید و میخواست بره . که با شنیدن صدای توپ به خودش اومد .
این صدای توپ.... یهو مسیرش رو عوض کرد و برگشت به سمت زمین بسکتبال .
دختری با شلوار و سویتشرت مشکی که کلاهی سرش بود ، داشت بازی میکرد . این اینجا چیکار میکنه ؟ به جز من که اینجا کسی نمیاد .
یهو نگاهش به توپ دست دختر افتاد
این...این.....توپ منه ....اینجا....
با قدمای محکم به سمت دختر رفت بازوشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند با چیزی که دید دهنش خشک شد ....همون بود ...خودش.... دختری که اسمشو گذاشته بود چشم ابنباتی . دختر که منظورشو نفهمیده بود اول با تعجب مات و مبهوت بهش نگا کرد ولی بعد بازوشو از دست شوگا بیرون کشید : چیکار میکنی ؟
دهنش خشک شد .... زبونش بند اومد....تاحالا هیچوقت اینطوری نشده بود . نمیدونست چی بگه . حتی عقلش یاریش نمیکرد . چند ثانیه بینشون سکوت بود تا اینکه شوگا با من من و تنه پپته گفت : این ....توپ...چیزه....توپ .... توپ منه .
دختر که اول تعجب کرد گفت : اها ! توهمون پسره ای ! اونروز توپتو گم کردی یعنی از دستت افتاد . من پیداش کردم . امروز اومدم تا به صاحبش برگردونم . بنظر برات با ارزش میاد . -ا...ا...ا..ره ...
دختر توپو به سمت شوگا گرفت و گفت : اینم توپت .
شوگا توپو از دستش گرفت .
دختر ببخندی زد و میخواست از زمین بره .
شوگا اینبار شجاعتشو جمع کرد . نمیخواست مثل اوندفه بشه . نمیخواست این دیدار اخرشون باشه . نمیخواست از دستش بده ... حالا که این فرصت پیش اومره بود . حالا که دوباره دیده بودتش نمیتونست هینجوری بزاره بره .
به سمت در رفت و جلوی در وایساد و مانع خروج دختر شد -مشکلی پیش اومده ؟ -میخواستم ....تشکر کنم....بابت اینکه توپمو بهم برگردوندی .
-نه ... خواهش میکنم .
-راستس...چیزه ...خوشحال میشم اگه به جای تشکر...دعوت منو بپذیری . من امشب یه مهمونی کوچیک دارم ....تو پاتوقمون . بچه های مدرسه هستن .
دختر با لحن عصبی داد زد : یا ! مزاحم ! تو راج ب من چی فک کردی هان ؟ ادم هرکیو میببینه...استغفرالله . بعدم پاشو گذاشت رو پای شوگا واز کنارش رد شد . شوگا با اینکه دردش اومده بود دنبال دختر رفت . -بخدا من قصد بدی نداشتم . من فقط میخواستم لطفتو جبران کنم .
دختر بدون جواب دادن به راهش ادامه داد
شوگا باز گفت : راستش با بچه ها شرط بست
۴.۰k
۱۲ تیر ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.