Seven (part 7)
نگاهی پر از نفرت به جزء جزء صورت جک انداخت
که چهره جک در هم تنیده شد
" امشب یه اجرای خصوصی داری ، یه مردی کلی پول داده تا یک ساعت واسش برقصی و بخونی "
دستان مشت شده اش را پشت سرش مخفی کرد
" کی هست؟"
شانه ای بالا انداخت
" نگفت ، اما پول زیادی برات داده بهتره امشب بهترین اجرا رو داشته باشی !"
عصبی دندان روی هم سایید
" باشه برو بیرون"
و جک با نیشخند شیطانی از سالن خارج شد
دستانش از زور اعصبانیت می لرزید و دلش جیغ می خواست ، انقدر جیغ بکشد تا دیگری صدایی باقی نماند
اما او محکوم بود ، یک اشتباه کوچک مدت های زیادی پشیمانی و افسوس همراه دارد
سمت آشپزخانه قدم برداشت ، غذایی که باقی مانده ی شام دیشب بود را در بشقاب ریخت و کمی خورد
خسته بود ، دنبال نوری کم رنگی امید و آزادی ؛
اما کی تمام می شود؟
_ شب _
پایین دامنش را در مشت گرفت ، پره های بینی اش تند تند باز و بسته میشدند و همه از اعصبانیت او نشأت می گرفت
نقاب روی صورتش را تنگ تر کرد ، پشت پرده ایستاده بود و منتظر آهنگ پا روی زمین می کوبید
سکوت عجیبی توی سالن ۵۰۰ متری بود ، سکوتی که هرگز ندیده بود !
آهنگ پلی شد و در حالی که می خواند زیر چشمی نگاهش میکرد ، مردی با کت و شلوار سیاه ، چشمانی مشکی و خمار،پرسینگ روی لب های صورتی رنگ که بسیار زیبا بود
روی صندلی وسط سالن نشسته بود ، جلو رفت ... روی صورتش خم شد و نگاهی که از خشم و نفرت نشأت می گرفت به او انداخت و روی زانو هایش نشست
جام شراب را از لبهایش فاصله داد و گوشه ای از سالن پرت کرد
دستش را روی تاج مبل نشاند و روی صورتش مماس شد ، بیت آخر که تمام شد در حال فاصله گرفتن بود که کمرش گرفته شد و روی مبل افتاد
نگاهش لرزید ، در بغل مردی بود که چشمان خمارش لحظه به لحظه تنش را می کاوید !
نزدیک شد ... چند اینچی لبهایش متوقف شد و پچ زد:
" کوچولوی تو دل برو ، تو دلبر خوبی هستی!"
که چهره جک در هم تنیده شد
" امشب یه اجرای خصوصی داری ، یه مردی کلی پول داده تا یک ساعت واسش برقصی و بخونی "
دستان مشت شده اش را پشت سرش مخفی کرد
" کی هست؟"
شانه ای بالا انداخت
" نگفت ، اما پول زیادی برات داده بهتره امشب بهترین اجرا رو داشته باشی !"
عصبی دندان روی هم سایید
" باشه برو بیرون"
و جک با نیشخند شیطانی از سالن خارج شد
دستانش از زور اعصبانیت می لرزید و دلش جیغ می خواست ، انقدر جیغ بکشد تا دیگری صدایی باقی نماند
اما او محکوم بود ، یک اشتباه کوچک مدت های زیادی پشیمانی و افسوس همراه دارد
سمت آشپزخانه قدم برداشت ، غذایی که باقی مانده ی شام دیشب بود را در بشقاب ریخت و کمی خورد
خسته بود ، دنبال نوری کم رنگی امید و آزادی ؛
اما کی تمام می شود؟
_ شب _
پایین دامنش را در مشت گرفت ، پره های بینی اش تند تند باز و بسته میشدند و همه از اعصبانیت او نشأت می گرفت
نقاب روی صورتش را تنگ تر کرد ، پشت پرده ایستاده بود و منتظر آهنگ پا روی زمین می کوبید
سکوت عجیبی توی سالن ۵۰۰ متری بود ، سکوتی که هرگز ندیده بود !
آهنگ پلی شد و در حالی که می خواند زیر چشمی نگاهش میکرد ، مردی با کت و شلوار سیاه ، چشمانی مشکی و خمار،پرسینگ روی لب های صورتی رنگ که بسیار زیبا بود
روی صندلی وسط سالن نشسته بود ، جلو رفت ... روی صورتش خم شد و نگاهی که از خشم و نفرت نشأت می گرفت به او انداخت و روی زانو هایش نشست
جام شراب را از لبهایش فاصله داد و گوشه ای از سالن پرت کرد
دستش را روی تاج مبل نشاند و روی صورتش مماس شد ، بیت آخر که تمام شد در حال فاصله گرفتن بود که کمرش گرفته شد و روی مبل افتاد
نگاهش لرزید ، در بغل مردی بود که چشمان خمارش لحظه به لحظه تنش را می کاوید !
نزدیک شد ... چند اینچی لبهایش متوقف شد و پچ زد:
" کوچولوی تو دل برو ، تو دلبر خوبی هستی!"
۱۲.۹k
۱۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.