کیمیاگر p3
کیمیاگر p3
*یک ماه بعد*
^جیمین^
صبح که چشمام و باز کردم دیدم توی اتاق خودمم. زیر دلم هی تیر میکشید.
خدایا چه غلطی کردم اومدم اینجا.
من باید برگردم.
فقط امید وارم که ازش بچه دار نشده باشم.
بلند شدم یه لباس برداشتم پوشیدم و زنگ زدم به هوسوک و باهاش قرار گذاشتم.
هوسوک بهترین دوست منه، اونم یه مافیاس البته یه همسر داره.
همسرش خییییلی مهربونه، اسمش آنیاس و دکتره.
رفتم خونه ی هوسوک.
اونم با این وضعم. واقعا دلم درد میکرد.
هم برم آنیا چکم کنه ببینه چمه هم باید با هوسوک حتما حرف بزنم.
هوسوک: سلام، خوش اومدی چه عجب یادی هم از ما کردی.
جیمین: سلام.
هوسوک: چت شده باز؟ چرا اینجوری شدی؟
جیمین: میام داخل توضیح میدم. آنیا هست؟
هوسوک: نه، بیمارستانه.
جیمین: پس بپوش بریم اونجا، حالم خوش نیست.
هوسوک: الان آخه؟
جیمین: هوسوکا ازت خواهش میکنم.
هوسوک: بیا سوئیچ بگیر برو توی ماشین تا بیام.
جیمین: زیاد بیایا.
هوسوک: بشمار سه اومدم.
و رفتم توی ماشین و انقدر صبر کردم تا بالاخره اومد.
و رفتیم به بیمارستان و اتاق آنیا.
آنیا: سلام چه عجب از این ورا جیمین، پارسال دوست امسال آشنا.
جیمین: سلام آنی.
هوسوک: سلام عزیزم.
آنیا: سلام. چرا حالت بده حالا؟
جیمین: زیر دلم تیر میکشه سرم گیج میره.
آنیا: بخواب رو تخت ببینم چه مرگته!
منم دراز کشیدم و همراه با معاینه از هوسوک یه سری سوال هم میپرسیدم.
جیمین: هوسوکا یه سوال بپرسم؟
هوسوک: بپرس.
جیمین: تو کیم تهیونگ و میشناسی؟
هوسوک: آره میشناسم، دوستمه.
جیمین: وای نه!
هوسوک: چرا اون وقت؟
جیمین: من باهاش توی یه عمارت زندگی میکنم، البته به دستور خودش.
هوسوک: اوووو. اول پدرت و بعد خودت؟
آنیا: و بعدم این بچه!
جیمین و هوسوک: بچه؟
آنیا: جیمینی تو باردار شدی. پدرش هم تهیونگه.
جیمین: چی؟ چ..چطوری؟
آنیا: دلیل تیر کشیدن شکمت به خاطر این بود که یه بچه یا بهتر بخوام بگم....یه دونه توی دلت به وجود اومده.
هوسوک: بهتر از این نمیشه.
جیمین: هو....هوسوک... (افتاد و غش کرد)
هوسوک: عه....عه...جیمین...جیمین...جیمین صدام و میشنوی؟ آنی یه کاری بکن!
آنیا: پرستار زود باش یه سرم بیار.
*نیم ساعت بعد*
چشام و آروم آروم باز کردم. روی تخت بودم، تخت بیمارستان. دستم میسوخت.
نگاش که کردم دیدم به دستم سرم وصله.
هوسوک: بالاخره به هوش اومدی؟
آنیا: جیمین حالت خوبه؟
جیمین: نه....سرم گیج میره....حالت تهوع دارم.
آنیا: این یکی از حالت بارداریه.
جیمین: چند روزه که باردار شدم؟
آنیا: متاسفانه دو هفته.
جیمین: دو هفته من باردارم؟ اووو خدای بزرررررگ
هوسوک: حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای نگهش داری؟ من نمیخوام از تهیونگ دفاع کنم به عنوان یه دوست ولی آدم خوبیه. ولی خشن و سرد و بی اعصابم هست.
جیمین: نمیدونم. هیچی نمیدونم.
آنیا: جیمین اگر بخوای سقطش کنی باید قبل از چهار ماهگی این کار و بکنی.
جیمین: باشه..به بابام چی بگم؟ برم خونه یهو بگم عه بابا من از تهیونگ باردارم...اونم بگه عه بابا بزرگ شدم.
هوسوک: فعلا به تهیونگ بگو بعد به بابات بگو.
جیمین: اگر به تهیونگ بگم مجبور میشم که باهاش ازدواج کنم اسکل.
هوسوک: مجبوربه جیمین. این بچه ی تهیونگه.
جیمین: ای خدایا هیچ وقت نباید پام به اون عمارت کوفتی باز میشد. ایکاش قلم پام می شکست هیچ وقت نمیرفتم اونجا.
آنیا: حالا اعصاب خودت و خورد نکن. ما هستیم اگر خواستی مشورت کنی یا ما میایم یا تو میای.
جیمین: بایدبه جین و نامجون هم بگم. اوه اوه اوه یونگی رو چیکار کنم؟
* نکته یونگی برادر جیمینه)
هوسوک: باید به یونگی اول از همه بگی اون برادرته!
جیمین: خوب شد مامانم مرد و این روزا رو ندید!
آنیا: سرمت تموم شد. بلند شو...بلند شو برو به تهیونگ بگو! بالاخره اون پدر این بچس. کاریش هم نمیشه کرد.
جیمین: حق با شماست. باید برم...خوب..بای.
هوسوک و آنیا: بای.
و حرکت کردم به سمت عمارت.
*یک ماه بعد*
^جیمین^
صبح که چشمام و باز کردم دیدم توی اتاق خودمم. زیر دلم هی تیر میکشید.
خدایا چه غلطی کردم اومدم اینجا.
من باید برگردم.
فقط امید وارم که ازش بچه دار نشده باشم.
بلند شدم یه لباس برداشتم پوشیدم و زنگ زدم به هوسوک و باهاش قرار گذاشتم.
هوسوک بهترین دوست منه، اونم یه مافیاس البته یه همسر داره.
همسرش خییییلی مهربونه، اسمش آنیاس و دکتره.
رفتم خونه ی هوسوک.
اونم با این وضعم. واقعا دلم درد میکرد.
هم برم آنیا چکم کنه ببینه چمه هم باید با هوسوک حتما حرف بزنم.
هوسوک: سلام، خوش اومدی چه عجب یادی هم از ما کردی.
جیمین: سلام.
هوسوک: چت شده باز؟ چرا اینجوری شدی؟
جیمین: میام داخل توضیح میدم. آنیا هست؟
هوسوک: نه، بیمارستانه.
جیمین: پس بپوش بریم اونجا، حالم خوش نیست.
هوسوک: الان آخه؟
جیمین: هوسوکا ازت خواهش میکنم.
هوسوک: بیا سوئیچ بگیر برو توی ماشین تا بیام.
جیمین: زیاد بیایا.
هوسوک: بشمار سه اومدم.
و رفتم توی ماشین و انقدر صبر کردم تا بالاخره اومد.
و رفتیم به بیمارستان و اتاق آنیا.
آنیا: سلام چه عجب از این ورا جیمین، پارسال دوست امسال آشنا.
جیمین: سلام آنی.
هوسوک: سلام عزیزم.
آنیا: سلام. چرا حالت بده حالا؟
جیمین: زیر دلم تیر میکشه سرم گیج میره.
آنیا: بخواب رو تخت ببینم چه مرگته!
منم دراز کشیدم و همراه با معاینه از هوسوک یه سری سوال هم میپرسیدم.
جیمین: هوسوکا یه سوال بپرسم؟
هوسوک: بپرس.
جیمین: تو کیم تهیونگ و میشناسی؟
هوسوک: آره میشناسم، دوستمه.
جیمین: وای نه!
هوسوک: چرا اون وقت؟
جیمین: من باهاش توی یه عمارت زندگی میکنم، البته به دستور خودش.
هوسوک: اوووو. اول پدرت و بعد خودت؟
آنیا: و بعدم این بچه!
جیمین و هوسوک: بچه؟
آنیا: جیمینی تو باردار شدی. پدرش هم تهیونگه.
جیمین: چی؟ چ..چطوری؟
آنیا: دلیل تیر کشیدن شکمت به خاطر این بود که یه بچه یا بهتر بخوام بگم....یه دونه توی دلت به وجود اومده.
هوسوک: بهتر از این نمیشه.
جیمین: هو....هوسوک... (افتاد و غش کرد)
هوسوک: عه....عه...جیمین...جیمین...جیمین صدام و میشنوی؟ آنی یه کاری بکن!
آنیا: پرستار زود باش یه سرم بیار.
*نیم ساعت بعد*
چشام و آروم آروم باز کردم. روی تخت بودم، تخت بیمارستان. دستم میسوخت.
نگاش که کردم دیدم به دستم سرم وصله.
هوسوک: بالاخره به هوش اومدی؟
آنیا: جیمین حالت خوبه؟
جیمین: نه....سرم گیج میره....حالت تهوع دارم.
آنیا: این یکی از حالت بارداریه.
جیمین: چند روزه که باردار شدم؟
آنیا: متاسفانه دو هفته.
جیمین: دو هفته من باردارم؟ اووو خدای بزرررررگ
هوسوک: حالا میخوای چیکار کنی؟ میخوای نگهش داری؟ من نمیخوام از تهیونگ دفاع کنم به عنوان یه دوست ولی آدم خوبیه. ولی خشن و سرد و بی اعصابم هست.
جیمین: نمیدونم. هیچی نمیدونم.
آنیا: جیمین اگر بخوای سقطش کنی باید قبل از چهار ماهگی این کار و بکنی.
جیمین: باشه..به بابام چی بگم؟ برم خونه یهو بگم عه بابا من از تهیونگ باردارم...اونم بگه عه بابا بزرگ شدم.
هوسوک: فعلا به تهیونگ بگو بعد به بابات بگو.
جیمین: اگر به تهیونگ بگم مجبور میشم که باهاش ازدواج کنم اسکل.
هوسوک: مجبوربه جیمین. این بچه ی تهیونگه.
جیمین: ای خدایا هیچ وقت نباید پام به اون عمارت کوفتی باز میشد. ایکاش قلم پام می شکست هیچ وقت نمیرفتم اونجا.
آنیا: حالا اعصاب خودت و خورد نکن. ما هستیم اگر خواستی مشورت کنی یا ما میایم یا تو میای.
جیمین: بایدبه جین و نامجون هم بگم. اوه اوه اوه یونگی رو چیکار کنم؟
* نکته یونگی برادر جیمینه)
هوسوک: باید به یونگی اول از همه بگی اون برادرته!
جیمین: خوب شد مامانم مرد و این روزا رو ندید!
آنیا: سرمت تموم شد. بلند شو...بلند شو برو به تهیونگ بگو! بالاخره اون پدر این بچس. کاریش هم نمیشه کرد.
جیمین: حق با شماست. باید برم...خوب..بای.
هوسوک و آنیا: بای.
و حرکت کردم به سمت عمارت.
۶.۵k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.