تلافی
نام رمان:تلافی
(ارسلان)
بعد اینکه کارمون تموم شد رفتیم یک رستوران ناهار خوردیم و رفتیم خونه جولی در که محمد اینا رو رسوندیم با اسرار مادرش رفتیم خونشون.
روی یک مبل نشستم و پانیذ هم بقل دستم نشست.
دینا رفت تو اتاقش و لباس های رو عوض کر بعد چای میوه آورد نشست بقل دسته محمد.
(محمد)بفرماید.
(پانیذ)چشم ممنون.
بعد این که چایم مون رو خوردیم رفتیم خونه روز خوبی بود فردا قرار شد بریم خرید برای نامزدی رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم اه راستی غروب باید برم بلکه آزمایش رو بگیرم چرا آنقدر زود من تا جای که میدونم یک روز طول میکشه چه بهتر ولش کن.
روی تخت دراز کشیدم و داشتم با بچه چت میکردم و براشون امروز رو تعریف کردم که دینا پیام داد.
(دینا)سلام خوبی میخواستم بابات امروز تشکر کنم ممنون بابت نهار.
یک لبخند روی لبم نقش بست (من)خواهش میکنم کاری نکردم که.
(دینا)راستی نگفتن کی باید بری جواب رو بگیری.
(من)چرا گفتن غروب باید برم.
(دینا)چقدر زود حاضر میشه.
(من)منم همین رو میگم ولی باز خوبه چون فردا سرمون شلوغه نمیشد برم.
(دینا )مگه فردا چه خبری.
(من)مگه نباید بریم واسی خرید.
(دینا)اه چرا یادم نبود.
(من)عیبی نداره.
راستی تو نمیای غروب بریم جواب آزمایش رو بگیریم.
(دینا )ن دیگه مظاهم نمیشم.
(من)خودت میدونی ولی مظاهم نیستی.
(دینا)ممنون.
(من)حالا میای یا ن بیای که خوش حال میشم.
(دینا )اوممممم باش میام ساعت چند باید بریم.
(من)چه خوب ممنون ساعت ۷.
(دینا)خواهش میکنم باش.
(من)خدافظ میبینمت.
(دینا)خدافظ.
خوب شد که باهم میاد.
رفتم پایین و به مامان گفتم که ساعت ۷با دینا میرم که جواب آزمایش رو بگیرم.
اونم گفت باشه عیبی نداره ساعت ۵بود تا ساعت ۶تلوزیون نگاه کردم بعد رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم یک تیشرت سفید با یک شروار مشکی رفتم دنبال دیا بعد چند دقیقه خانوم اومد بیرون مثل همیشه زیبا آراسته.
(من)سلام خوبی.
(دینا )سلام مرسی ممنون.
(من)مثل همیشه خیلی خوشگل شدی.
پارت_۱۴
(ارسلان)
بعد اینکه کارمون تموم شد رفتیم یک رستوران ناهار خوردیم و رفتیم خونه جولی در که محمد اینا رو رسوندیم با اسرار مادرش رفتیم خونشون.
روی یک مبل نشستم و پانیذ هم بقل دستم نشست.
دینا رفت تو اتاقش و لباس های رو عوض کر بعد چای میوه آورد نشست بقل دسته محمد.
(محمد)بفرماید.
(پانیذ)چشم ممنون.
بعد این که چایم مون رو خوردیم رفتیم خونه روز خوبی بود فردا قرار شد بریم خرید برای نامزدی رفتم تو اتاقم و لباسم رو عوض کردم اه راستی غروب باید برم بلکه آزمایش رو بگیرم چرا آنقدر زود من تا جای که میدونم یک روز طول میکشه چه بهتر ولش کن.
روی تخت دراز کشیدم و داشتم با بچه چت میکردم و براشون امروز رو تعریف کردم که دینا پیام داد.
(دینا)سلام خوبی میخواستم بابات امروز تشکر کنم ممنون بابت نهار.
یک لبخند روی لبم نقش بست (من)خواهش میکنم کاری نکردم که.
(دینا)راستی نگفتن کی باید بری جواب رو بگیری.
(من)چرا گفتن غروب باید برم.
(دینا)چقدر زود حاضر میشه.
(من)منم همین رو میگم ولی باز خوبه چون فردا سرمون شلوغه نمیشد برم.
(دینا )مگه فردا چه خبری.
(من)مگه نباید بریم واسی خرید.
(دینا)اه چرا یادم نبود.
(من)عیبی نداره.
راستی تو نمیای غروب بریم جواب آزمایش رو بگیریم.
(دینا )ن دیگه مظاهم نمیشم.
(من)خودت میدونی ولی مظاهم نیستی.
(دینا)ممنون.
(من)حالا میای یا ن بیای که خوش حال میشم.
(دینا )اوممممم باش میام ساعت چند باید بریم.
(من)چه خوب ممنون ساعت ۷.
(دینا)خواهش میکنم باش.
(من)خدافظ میبینمت.
(دینا)خدافظ.
خوب شد که باهم میاد.
رفتم پایین و به مامان گفتم که ساعت ۷با دینا میرم که جواب آزمایش رو بگیرم.
اونم گفت باشه عیبی نداره ساعت ۵بود تا ساعت ۶تلوزیون نگاه کردم بعد رفتم بالا و لباسم رو پوشیدم یک تیشرت سفید با یک شروار مشکی رفتم دنبال دیا بعد چند دقیقه خانوم اومد بیرون مثل همیشه زیبا آراسته.
(من)سلام خوبی.
(دینا )سلام مرسی ممنون.
(من)مثل همیشه خیلی خوشگل شدی.
پارت_۱۴
۵.۷k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.