وقتی زخمی شده بود و…
ساعت نزدیکای چهار صبح بود که دختر متوجه شد مرد وارد اتاق شده، چشمهاش رو آروم از هم فاصله داد و با مرد رو به رو شد که لباسش خونیه…
-ی…یو…یونگیااااا
مرد با صدای گریه دختر متعجب شد و بعد با نگرانی به سمتش رفت و درحالی که صورت دختر رو نوازش میکرد گفت…
+عزیزم؟ چیشده؟ حالت خوبه؟
-چرا…چرا لبا…لباسات خو…خونیه؟
دختر بخاطر استرس و گریه هاش نمیتونست درست صحبت کنه و خب واقعا حق داشت…
یونگی خم شد و بوسه ای آروم روی گونههای دختر قرار داد و با صدای بم همیشگیش لب زد…
+عشقم… توی ماموریت وقتی یکی از همکارام زخمی شد رفتم کمکش برای همین اینجوری شده.
-پ..پس زخم…روی..دس…دستت چی؟
اوپس! مثل اینکه اون زخم نادیده گرفته نشده بود.
-یه زخم سطحیه، نگران نباش.
دختر میخواست صحبتی کنه اما با حرف مرد نتونست ادامه بده…
-من میرم حموم واقعا خیلی خستم، باشه؟
+هوم…
لباساش رو پوشید و به چهرهی بی نقص دختر خیره شد…
پریزاد، چقدر این میتونه زیبا باشه…
چشمهاش، موهاش، پوست سفید رنگش و از همه مهم تر قلب پاکش…
این دختر با همه فرق داشت…
این دختر واقعا یه فرشته بود…
همینطور که محو زیبایی دختر شده بود متوجه ی این شد دختر زیرلب چیزی رو زمزمه میکنه…
-یو…یونگیااا…ترکم نکن…از…خودت…مراقب کن…
دختر توی خواب بخاطر استرس زیادی که کشیده بود حرف میزد…
لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی دختر گذاشت…
+ا.ت من… زیبای من… پریزاد…
کنار دختر دراز کشید و اون رو توی آغوشش گرفت…
+خیلی دوستت دارم…
و بعد از این حرفش آروم پلکاش رو روی هم قرار داد.
فکر کنم این تنها نوشتمه که خیلی دوستش دارم…😭
خب خب… روز به روز داریم بزرگتر میشیم و این واقعا داره خوشحالم میکنه…:)🦋
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🦋
#تکپارتی
#فیک
#سناریو
#بنگتن
#مین_یونگی
#درخواستی
-ی…یو…یونگیااااا
مرد با صدای گریه دختر متعجب شد و بعد با نگرانی به سمتش رفت و درحالی که صورت دختر رو نوازش میکرد گفت…
+عزیزم؟ چیشده؟ حالت خوبه؟
-چرا…چرا لبا…لباسات خو…خونیه؟
دختر بخاطر استرس و گریه هاش نمیتونست درست صحبت کنه و خب واقعا حق داشت…
یونگی خم شد و بوسه ای آروم روی گونههای دختر قرار داد و با صدای بم همیشگیش لب زد…
+عشقم… توی ماموریت وقتی یکی از همکارام زخمی شد رفتم کمکش برای همین اینجوری شده.
-پ..پس زخم…روی..دس…دستت چی؟
اوپس! مثل اینکه اون زخم نادیده گرفته نشده بود.
-یه زخم سطحیه، نگران نباش.
دختر میخواست صحبتی کنه اما با حرف مرد نتونست ادامه بده…
-من میرم حموم واقعا خیلی خستم، باشه؟
+هوم…
لباساش رو پوشید و به چهرهی بی نقص دختر خیره شد…
پریزاد، چقدر این میتونه زیبا باشه…
چشمهاش، موهاش، پوست سفید رنگش و از همه مهم تر قلب پاکش…
این دختر با همه فرق داشت…
این دختر واقعا یه فرشته بود…
همینطور که محو زیبایی دختر شده بود متوجه ی این شد دختر زیرلب چیزی رو زمزمه میکنه…
-یو…یونگیااا…ترکم نکن…از…خودت…مراقب کن…
دختر توی خواب بخاطر استرس زیادی که کشیده بود حرف میزد…
لبخندی زد و بوسه ای روی پیشونی دختر گذاشت…
+ا.ت من… زیبای من… پریزاد…
کنار دختر دراز کشید و اون رو توی آغوشش گرفت…
+خیلی دوستت دارم…
و بعد از این حرفش آروم پلکاش رو روی هم قرار داد.
فکر کنم این تنها نوشتمه که خیلی دوستش دارم…😭
خب خب… روز به روز داریم بزرگتر میشیم و این واقعا داره خوشحالم میکنه…:)🦋
میدونستید یه لایک و کامنت کوچولو چقدر خوشحالم میکنه؟🦋
#تکپارتی
#فیک
#سناریو
#بنگتن
#مین_یونگی
#درخواستی
۷.۴k
۳۰ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.