p: 22
**
هنوز بخاطر دیشب سردرد داشتم اون عوضی همش میگفت من یکارایی کردم اما چیکارشو نمیگفت و رفته بود سرکار
توی اتاقش کتابی پیدا کرده بودم
اون هم خونه نبود پس همونجا روی تختش دراز کشیدم و شروع به خوندن کتاب کردم اما نمیتونستم خیلی تمرکز کنم و مدام به حرفای اون قاتل فکر میکردم ینی من دیشب چیکار کردم؟چیکار کردم که اون همش میگفت کارای بی شرمی کردم اون کارای بی شرم چی مثلاا؟چرا اینقد اذیت میکنه عوضی
دلم میخواست زودتر برگرده تا بتونم راضیش کنم کارای دیشبم رو بگه اما بد نمیشد الان که نیست فرار کنم شاید میتونستم از اینجا خلاص بشم
اما اصلا حوصله نقشه ریختن نداشتم
بیصبرانه منتظر برگشتش بودم
به خوندن ادامه کتاب مشغول شدن و اصلا متوجه گذر زمان نشدم
_به اتاق من علاقه پیدا کردی فسقل(خنده)
با شنیدن صداش نگاهم رو به اون دادم که به در تکیه داده بود و با خنده همیشگیش تماشا میکرد
زود از رو تخت بلند شدم
هانا:ن..نه اتاقتم برا خودت
به سمت در رفتم تا خارج بشم اما بازوم رو گرفت
کوک:هی میتونی راحت باشی از دیدنت توی اتاقم خوشم میاد
هانا:پس مطمئن میشم دیگه پام رو توی این اتاق نزارم
کوک:مطمئنی عزیزم؟(پوزخند)
دستم رو ازاد میکنم و حرصی از رفتارش،میخوام که به سمت اتاقم برم
کوک:راستی امشب قراره توی پارتی شرکت کنیم زود اماده شو
شونه ای بالا میندازم
_من نمیام
کوک:خودت میای یا باید ببندمت و بزور با خودم ببرمت؟
هانا:گفتم که نمیام،کری؟
خیلی داشتم رو مخش میرفتم شاید اون عادت داشت که همه مطیع و گوش به فرمانش باشم و اینکه من اینکارو نمیکردم براش آزار دهنده بود
خیلی داشتم رو مخش میرفتم شاید اون عادت داشت که همه مطیع و گوش به فرمانش باشم و اینکه من اینکارو نمیکردم براش آزار دهنده بود
هانا:میام ولی شرط داره
چهرش متعجب شد و منتظر شنیدن حرفم بود
کوک:چه شرطی؟باز چی تو اون مغزت فسقلیت میگذره
هانا:گوشیمو میخوام
با شنیدن خواستم چهرش درهم کشید
کوک:گوشیت؟این چیزیه که میخوای؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_ارع قول میدم کاری نکنم
به سمت کشوی میز کنار تختش رفت و تلفنی که ظاهرا ماله من بود رو توی دستش گرفت و به سمتم اومد و جلوم گرفت
تا حدودی تعجب کرده بودم انتظار نداشتم که اینطور راحت اون رو بهم پس بده
هانا:ت..تو نمیترسی من بخوام به کسی بگم؟
کوک:وقتی دارم این رو بهت میدم یعنی کاملا بهت اعتماد دارم
اعتماد شاید کلمه ای بود که اون توی زندگیش هرگز بهش پایبند نبود اون کلمه رو برای هیچکس استفاده نمیکرد چون هیچ اعتقادی بهش نداشت اما میخواست اولین تجربه اش با اون باشه حتی اگه بخواد به اعتمادش خیانت کنه.
«ادامش کامنت اول»
هنوز بخاطر دیشب سردرد داشتم اون عوضی همش میگفت من یکارایی کردم اما چیکارشو نمیگفت و رفته بود سرکار
توی اتاقش کتابی پیدا کرده بودم
اون هم خونه نبود پس همونجا روی تختش دراز کشیدم و شروع به خوندن کتاب کردم اما نمیتونستم خیلی تمرکز کنم و مدام به حرفای اون قاتل فکر میکردم ینی من دیشب چیکار کردم؟چیکار کردم که اون همش میگفت کارای بی شرمی کردم اون کارای بی شرم چی مثلاا؟چرا اینقد اذیت میکنه عوضی
دلم میخواست زودتر برگرده تا بتونم راضیش کنم کارای دیشبم رو بگه اما بد نمیشد الان که نیست فرار کنم شاید میتونستم از اینجا خلاص بشم
اما اصلا حوصله نقشه ریختن نداشتم
بیصبرانه منتظر برگشتش بودم
به خوندن ادامه کتاب مشغول شدن و اصلا متوجه گذر زمان نشدم
_به اتاق من علاقه پیدا کردی فسقل(خنده)
با شنیدن صداش نگاهم رو به اون دادم که به در تکیه داده بود و با خنده همیشگیش تماشا میکرد
زود از رو تخت بلند شدم
هانا:ن..نه اتاقتم برا خودت
به سمت در رفتم تا خارج بشم اما بازوم رو گرفت
کوک:هی میتونی راحت باشی از دیدنت توی اتاقم خوشم میاد
هانا:پس مطمئن میشم دیگه پام رو توی این اتاق نزارم
کوک:مطمئنی عزیزم؟(پوزخند)
دستم رو ازاد میکنم و حرصی از رفتارش،میخوام که به سمت اتاقم برم
کوک:راستی امشب قراره توی پارتی شرکت کنیم زود اماده شو
شونه ای بالا میندازم
_من نمیام
کوک:خودت میای یا باید ببندمت و بزور با خودم ببرمت؟
هانا:گفتم که نمیام،کری؟
خیلی داشتم رو مخش میرفتم شاید اون عادت داشت که همه مطیع و گوش به فرمانش باشم و اینکه من اینکارو نمیکردم براش آزار دهنده بود
خیلی داشتم رو مخش میرفتم شاید اون عادت داشت که همه مطیع و گوش به فرمانش باشم و اینکه من اینکارو نمیکردم براش آزار دهنده بود
هانا:میام ولی شرط داره
چهرش متعجب شد و منتظر شنیدن حرفم بود
کوک:چه شرطی؟باز چی تو اون مغزت فسقلیت میگذره
هانا:گوشیمو میخوام
با شنیدن خواستم چهرش درهم کشید
کوک:گوشیت؟این چیزیه که میخوای؟
سرمو تکون دادم و گفتم
_ارع قول میدم کاری نکنم
به سمت کشوی میز کنار تختش رفت و تلفنی که ظاهرا ماله من بود رو توی دستش گرفت و به سمتم اومد و جلوم گرفت
تا حدودی تعجب کرده بودم انتظار نداشتم که اینطور راحت اون رو بهم پس بده
هانا:ت..تو نمیترسی من بخوام به کسی بگم؟
کوک:وقتی دارم این رو بهت میدم یعنی کاملا بهت اعتماد دارم
اعتماد شاید کلمه ای بود که اون توی زندگیش هرگز بهش پایبند نبود اون کلمه رو برای هیچکس استفاده نمیکرد چون هیچ اعتقادی بهش نداشت اما میخواست اولین تجربه اش با اون باشه حتی اگه بخواد به اعتمادش خیانت کنه.
«ادامش کامنت اول»
۱۱.۱k
۱۷ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.