قسمت 14
قسمت 14
آخرین قسمت داستان
هلیا - کجا عزیزم افتخار نمیدی با ما باشی؟!
هلیا چسبید به منو با حرص اروم گفت :
_ کیس خودش اومده تو میخوای بپرونیش؟!
با ناله گفتم :
_ هلــــــــــــــیا!!
جوابمو گرفتم مثل همیشه!
_ کووفت !!
و سمت شادی گفت :
_ بیا پیش ما عزیزم تعارف نکن!
شادی - تعارف که ندارم ... ولی ... برم به عمو اینا بگم بیام!
هلیا - برو عزیزم برو....!
و به من لبخنده معنی داری زد !!
با رفتن شادی نگاهم به اشکان افتاد که نگاهش به مسیر شادی بود ! هه اقا هیچی نشده دل باخت! همین جا به عقد هم در نیان
صلوات!!
با برگشت شادی باز به مسیرمون ادامه دادیم ....
هلیا - خب شادی جون بیشتر از خودت بگو!!
دلم میخواست بگیرم هلیا خفه کنم !
شادی - چی بگم؟!
_ در مورد خودت؟! سنت! یه بیو بده دیگه خلاصه!
شادی مثل همیشه با پررویی جواب داد:
_ والا اسممو که خودت میدونی سنم که همسن سوگند 20 سلامه !
هلیا - دانشگاه چی؟! میری؟! رشتت چیه؟!
با این حرف هلیا ، شادی به من نگاه کردو با لبخند گفت :
_ رشته هامونم با هم یکیه فقط این ترمو که نرفتیم باید بریم ثبت نام کنیم ! البته اقاشونم باید اجازه بده!
لبخند زدم که صدای اشوان اومد ...
_ من با درس خوندن سوگند هیچ مشکلی ندارم خودمم پشتشم!
با این حرفش دلگرم شدم ...
هلیا با روبه شادی ادامه داد:
- خب مجردی دیگه!؟
منو شادی با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت :
_ منظورم اینکه تو این قسمت که شبیه سوگند نیستی!؟
شادی خندید و گفت :
_ نه خدا رو شکر در این مورد به سوگند نرفتم!!
هلیا هم با سرخوشی گفت :
_ خوب خدا رو شکر !
و نگاهه معنی داری به اشکان کرد ! این پسرم که به کلی تو هپروت بود!!
سعید - خانوما اقایون نظرتون راجبه تله کاپین چیه پایه اید یا نه؟!
هلیا دستاشو به هم زد و گفت :
_ الهی قربون شوهر گلم بشم که همیشه فکراش بیسته! نظر
شما چیه بچه ها؟!
اشوان با حالت خاصی گفت :
_ اگه حالمو با این حرفات بهم نمیزنی من پایم!
همه خندیدن ...
اشکان - منم رایم مثبته!
هلیا - شما ها چی خانوما ؟!!
منو شادیم به طبعیت از بقیه رای مثبت دادیم ....
بعد از گرفتن بلیط برای اینکه نوبتمون شه توی صف ایستادیم! با دیدن کابین های دو نفر
توی فکر رفتم!! پس شادی چی؟! چجوری قرار بشینیم؟!؟ تو همین فکرا بودم که با صدای اشوان
به خودم اومدم ...
_ بیا باید بریم سوار شیم!
دستمو گرفت و قصد رفتن کرد که اسمشو صدا زدم ..
_ اشوان؟!
نگام کرد ...
_ شادی؟! اون چی؟! تنها میمونه!!
لبخند زد و گفت :
_ نگران نباش هلیا براش یه خوابایی دیده!!
خواستم برم که اسیرم کرد بین بازوهاش ...
_ کجا خانوم کوچولو ! تو الان فقط باید با شوهرت باشی!!
با حرص به چهره ی خندونو شیطونش نگاه کردمو یا مشت به سینش زدم ...
_ خیلی بی مزه ای جناب شوهر!!
همونجور که منو به سمت جلو میبرد گفت :
_ جدی؟! کی تستم کردی؟!
با حرص گفتم :
_ اشـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــوان؟!؟!؟
خندید و جواب داد :
_ جون دلم؟؟!؟
_ کوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــت!!
_ یادت باشه ها یه روزی میرسه به همین بنده التماس میکنی!!
_ هه عمرا !! حتی اگه لازمم باشه به چشه یه غریبه نگات میکنم !!
_ هه خواهیم دید !!
با گفتن این حرف تقریبا پرت شدم روی صندلی کابین اشوان هم سریع میله محافظ رو جلو کشید !
برای دیدن بچه ها برگشتم!چشمم به اشکان و شادی افتاد که منتظر کابین بعدی بودن!! مغزم سوت
کشید !! البته کرم از خود درخت بود چون قیافه ی شادی شبیه کسی بود که بهش تیتاب داده باشن!!
سرمو تکون دادمو باز برگشتم و با دیدن دره ای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم
تقریبا سنگ کوب کردم ! نزدیک بود گریم بگیره این کابینه لعنتی جز یه میله هیچی نداشت
برای حفاظت!! از ارتفاع خیلی وحشت داشتم ! با همون حالت صداش زدم ...
_ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چیه غریبه!؟
با این حرفش اونم تو اون موقعیت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم !
_ من میترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
_ اگه بیوفتیم میمیریم؟!؟!
لبخنده خاصی زد و گفت :
_ تو اره ولی من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعی کردم کوچکترین تکونی نخورم ...
_ چرا تو نه؟!
باز ریلکس گفت :
- چون غریبه جون من از بچگی باشگاه میرفتم بدنم اماده ی ضربست اما تو به محض اینکه بیوفتی
به دو قسمت مساوی تقسیم میشی!!
با این حرفش خیلی سریع بهش چسبیدمو محکم بازوشو گرفتم ! از این کارم خندش گرفت و گفت :
_ غریبه زشته که منو اینجوری بغل کردی!!!
با بغض گفتم :
_ اشوان اذیت نکن میترسم!!
دستاشو دورم پیچید و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظی
امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسویی اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :
_ وقتی م
آخرین قسمت داستان
هلیا - کجا عزیزم افتخار نمیدی با ما باشی؟!
هلیا چسبید به منو با حرص اروم گفت :
_ کیس خودش اومده تو میخوای بپرونیش؟!
با ناله گفتم :
_ هلــــــــــــــیا!!
جوابمو گرفتم مثل همیشه!
_ کووفت !!
و سمت شادی گفت :
_ بیا پیش ما عزیزم تعارف نکن!
شادی - تعارف که ندارم ... ولی ... برم به عمو اینا بگم بیام!
هلیا - برو عزیزم برو....!
و به من لبخنده معنی داری زد !!
با رفتن شادی نگاهم به اشکان افتاد که نگاهش به مسیر شادی بود ! هه اقا هیچی نشده دل باخت! همین جا به عقد هم در نیان
صلوات!!
با برگشت شادی باز به مسیرمون ادامه دادیم ....
هلیا - خب شادی جون بیشتر از خودت بگو!!
دلم میخواست بگیرم هلیا خفه کنم !
شادی - چی بگم؟!
_ در مورد خودت؟! سنت! یه بیو بده دیگه خلاصه!
شادی مثل همیشه با پررویی جواب داد:
_ والا اسممو که خودت میدونی سنم که همسن سوگند 20 سلامه !
هلیا - دانشگاه چی؟! میری؟! رشتت چیه؟!
با این حرف هلیا ، شادی به من نگاه کردو با لبخند گفت :
_ رشته هامونم با هم یکیه فقط این ترمو که نرفتیم باید بریم ثبت نام کنیم ! البته اقاشونم باید اجازه بده!
لبخند زدم که صدای اشوان اومد ...
_ من با درس خوندن سوگند هیچ مشکلی ندارم خودمم پشتشم!
با این حرفش دلگرم شدم ...
هلیا با روبه شادی ادامه داد:
- خب مجردی دیگه!؟
منو شادی با تعجب بهش نگاه کردیم که گفت :
_ منظورم اینکه تو این قسمت که شبیه سوگند نیستی!؟
شادی خندید و گفت :
_ نه خدا رو شکر در این مورد به سوگند نرفتم!!
هلیا هم با سرخوشی گفت :
_ خوب خدا رو شکر !
و نگاهه معنی داری به اشکان کرد ! این پسرم که به کلی تو هپروت بود!!
سعید - خانوما اقایون نظرتون راجبه تله کاپین چیه پایه اید یا نه؟!
هلیا دستاشو به هم زد و گفت :
_ الهی قربون شوهر گلم بشم که همیشه فکراش بیسته! نظر
شما چیه بچه ها؟!
اشوان با حالت خاصی گفت :
_ اگه حالمو با این حرفات بهم نمیزنی من پایم!
همه خندیدن ...
اشکان - منم رایم مثبته!
هلیا - شما ها چی خانوما ؟!!
منو شادیم به طبعیت از بقیه رای مثبت دادیم ....
بعد از گرفتن بلیط برای اینکه نوبتمون شه توی صف ایستادیم! با دیدن کابین های دو نفر
توی فکر رفتم!! پس شادی چی؟! چجوری قرار بشینیم؟!؟ تو همین فکرا بودم که با صدای اشوان
به خودم اومدم ...
_ بیا باید بریم سوار شیم!
دستمو گرفت و قصد رفتن کرد که اسمشو صدا زدم ..
_ اشوان؟!
نگام کرد ...
_ شادی؟! اون چی؟! تنها میمونه!!
لبخند زد و گفت :
_ نگران نباش هلیا براش یه خوابایی دیده!!
خواستم برم که اسیرم کرد بین بازوهاش ...
_ کجا خانوم کوچولو ! تو الان فقط باید با شوهرت باشی!!
با حرص به چهره ی خندونو شیطونش نگاه کردمو یا مشت به سینش زدم ...
_ خیلی بی مزه ای جناب شوهر!!
همونجور که منو به سمت جلو میبرد گفت :
_ جدی؟! کی تستم کردی؟!
با حرص گفتم :
_ اشـــــــــــــــــــــــ ـــــــــــوان؟!؟!؟
خندید و جواب داد :
_ جون دلم؟؟!؟
_ کوفــــــــــــــــــــــ ــــــــــــت!!
_ یادت باشه ها یه روزی میرسه به همین بنده التماس میکنی!!
_ هه عمرا !! حتی اگه لازمم باشه به چشه یه غریبه نگات میکنم !!
_ هه خواهیم دید !!
با گفتن این حرف تقریبا پرت شدم روی صندلی کابین اشوان هم سریع میله محافظ رو جلو کشید !
برای دیدن بچه ها برگشتم!چشمم به اشکان و شادی افتاد که منتظر کابین بعدی بودن!! مغزم سوت
کشید !! البته کرم از خود درخت بود چون قیافه ی شادی شبیه کسی بود که بهش تیتاب داده باشن!!
سرمو تکون دادمو باز برگشتم و با دیدن دره ای که داشتیم بهش نزدیک میشدیم
تقریبا سنگ کوب کردم ! نزدیک بود گریم بگیره این کابینه لعنتی جز یه میله هیچی نداشت
برای حفاظت!! از ارتفاع خیلی وحشت داشتم ! با همون حالت صداش زدم ...
_ اشوان ؟!
نگام کرد و خونسرد گفت :
_ چیه غریبه!؟
با این حرفش اونم تو اون موقعیت نمیدونستم بخندم یا گریه کنم !
_ من میترسم !!
باز با همون لحن گفت :
_ چه خوب ! حالا به من چه؟!
با ترس گفتم :
_ اگه بیوفتیم میمیریم؟!؟!
لبخنده خاصی زد و گفت :
_ تو اره ولی من نه!!
اب دهنمو قورت دادم سعی کردم کوچکترین تکونی نخورم ...
_ چرا تو نه؟!
باز ریلکس گفت :
- چون غریبه جون من از بچگی باشگاه میرفتم بدنم اماده ی ضربست اما تو به محض اینکه بیوفتی
به دو قسمت مساوی تقسیم میشی!!
با این حرفش خیلی سریع بهش چسبیدمو محکم بازوشو گرفتم ! از این کارم خندش گرفت و گفت :
_ غریبه زشته که منو اینجوری بغل کردی!!!
با بغض گفتم :
_ اشوان اذیت نکن میترسم!!
دستاشو دورم پیچید و شد محافظ وجودم!!! اغوشش از هر حفاظی
امن تر بود !!
_ تو چرا انقدر ترسویی اخه!!
با ترس بهش نگاه کردم که گفت :
_ وقتی م
۱۹۰.۰k
۰۸ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.