رمان همنشین فرهیخته پارت ۲
دازای:: صبح زود از خواب بیدار شدم و به سمت
باغ رفتم و قدم زدن صبحگاهی خود را آغاز کردم نوای دلنشین پرندگان در اول صبح برایم حسی بسیار خوب را به ارمغان می آورد،عطر گل های زیبای رز آغوشی گرم از بو های دل انگیز را نصیبم می ساخت.
به سوی آشپزخانه رفتم و سر میز صبحانه حاضر شدم،حسی آکنده از یأس و ناامیدی بر من غالب شد، چشمان خود را فرو بستم و به آرامی جرعه ای چای تازه دم شده و آمیخته به گیاهان دارویی را نوش جان کردم و تکه ای از دونات شکلاتی تازه طبخ شده را میل کردم.
شروع به حرکت به سوی کارگاه نمودم. کارگاهی پر از انگیزه برای ساخت روزی نو!
درواقع زندگی من خالی از محبت نبود، وضع مالی بسیار خوبی داشتم.
اما فقط مال و املاک حال مرا بهبود نمی بخشید و جای عاطفه و عشق را در وجود من ایجاد نمی گرفت.
بنابراین تصمیم گرفتم همانند مردمان عادی در کارگاهی پر از احساس برای همیاری و کمک به جامعه عضو شوم.
این کارگاه با علایق من رابطه ی نزدیکی داشت کارگاه نویسندگی آسونا!
یک کارگاه برای علاقه مندان برای چاپ نوشته های متعدد در ژانر های مختف.
بخش های مختفی کارگاه را در بر می گرفتند به عنوان مثال::
بخش نامه نگاری های اداری و قضایی
بخش چاپ مفاهیم اجتماعی و وقایع روزنامه
تالیف های سیاسی
متن های ادبی و شاعرانه
دیروز وقتی به کارگاه رفته بودم با چویا آشنا شدم،دیدار اول شاید پیشامد جالب یا موقعیت خوبی برای آشنایی نبود ولی بدم نمیامد تا سر صحبت را با او باز بکنم.
هنگامی که وارد کارگاه شدم،متوجه هرج و مرج فراوان در آنجا گشتم که مرا بسیار متحیر کرد.
اممم سلام می بخشید چه اتفاقی افتاده؟
مدیر کارگاه:: او سلام دازای به موقع اومدی راستش این آقا پسر دست گل آب داده
فکر می کردم گزینه ی خوبی برای همکاری با ما باشه اما به شدت حواس پرت و دست و پا چلفتی،نوشته های بسیار خوب و مشتمل از احساسات و عواطف خوبی دارهاما دیگه نمیتوانم تحمل کنم رفتار های عجولانه اش را امروز هم به شدت سر کارگاه شلوغ و وقت آزادی برای جمع و جور کردن کار های این پسر نداره پس تا خرابی بیشتری به بار نیاورده تا ساعت ۴ بعد از ظهر به جایی ببرش،تو یکی از بهترین عضو های کارگاهی دازای ازت می خواهم سرپرستی چویا را برای راهنماییش به عهده بگیری.
دازای:: من خیلی جا خوردم،بدم نمی آمد که شاگردی بپذیرم هرچند احساس می کردم این باعث می شود با او سر صحبت را باز کنم و بیشتر درموردش بفهمم پس بی دریغ پاسخ دادم حتما،بیا بریم چویا
چویا:: دازای محکم دستایم را گرفت و مرا به سمت خروجی کارگاه همراهی کرد. حس عجیبی در درونم شکل گرفته بود آن تبسم زیبا بر چهره ی مهربانش،چشمان سیاه آکنده از یکدلی مرا وا می داشت تا همراهش کنم و اوقاتی کوتاه را با او سپری کنم.
دازای:: خیلی خب چویا تمایل داری به کجا برویم تا گفت و گویی با هم داشته باشیم؟
چویا:: من انتخاب کنم؟ راستش یک جایی هست که همیشه دوست داشتم با یک دوست به آنجا بروم.
بنظرتون کجا دوست داشت بره چویا به همراه دازای؟ آیا چویا درمود خودش به دازای میگه؟
باغ رفتم و قدم زدن صبحگاهی خود را آغاز کردم نوای دلنشین پرندگان در اول صبح برایم حسی بسیار خوب را به ارمغان می آورد،عطر گل های زیبای رز آغوشی گرم از بو های دل انگیز را نصیبم می ساخت.
به سوی آشپزخانه رفتم و سر میز صبحانه حاضر شدم،حسی آکنده از یأس و ناامیدی بر من غالب شد، چشمان خود را فرو بستم و به آرامی جرعه ای چای تازه دم شده و آمیخته به گیاهان دارویی را نوش جان کردم و تکه ای از دونات شکلاتی تازه طبخ شده را میل کردم.
شروع به حرکت به سوی کارگاه نمودم. کارگاهی پر از انگیزه برای ساخت روزی نو!
درواقع زندگی من خالی از محبت نبود، وضع مالی بسیار خوبی داشتم.
اما فقط مال و املاک حال مرا بهبود نمی بخشید و جای عاطفه و عشق را در وجود من ایجاد نمی گرفت.
بنابراین تصمیم گرفتم همانند مردمان عادی در کارگاهی پر از احساس برای همیاری و کمک به جامعه عضو شوم.
این کارگاه با علایق من رابطه ی نزدیکی داشت کارگاه نویسندگی آسونا!
یک کارگاه برای علاقه مندان برای چاپ نوشته های متعدد در ژانر های مختف.
بخش های مختفی کارگاه را در بر می گرفتند به عنوان مثال::
بخش نامه نگاری های اداری و قضایی
بخش چاپ مفاهیم اجتماعی و وقایع روزنامه
تالیف های سیاسی
متن های ادبی و شاعرانه
دیروز وقتی به کارگاه رفته بودم با چویا آشنا شدم،دیدار اول شاید پیشامد جالب یا موقعیت خوبی برای آشنایی نبود ولی بدم نمیامد تا سر صحبت را با او باز بکنم.
هنگامی که وارد کارگاه شدم،متوجه هرج و مرج فراوان در آنجا گشتم که مرا بسیار متحیر کرد.
اممم سلام می بخشید چه اتفاقی افتاده؟
مدیر کارگاه:: او سلام دازای به موقع اومدی راستش این آقا پسر دست گل آب داده
فکر می کردم گزینه ی خوبی برای همکاری با ما باشه اما به شدت حواس پرت و دست و پا چلفتی،نوشته های بسیار خوب و مشتمل از احساسات و عواطف خوبی دارهاما دیگه نمیتوانم تحمل کنم رفتار های عجولانه اش را امروز هم به شدت سر کارگاه شلوغ و وقت آزادی برای جمع و جور کردن کار های این پسر نداره پس تا خرابی بیشتری به بار نیاورده تا ساعت ۴ بعد از ظهر به جایی ببرش،تو یکی از بهترین عضو های کارگاهی دازای ازت می خواهم سرپرستی چویا را برای راهنماییش به عهده بگیری.
دازای:: من خیلی جا خوردم،بدم نمی آمد که شاگردی بپذیرم هرچند احساس می کردم این باعث می شود با او سر صحبت را باز کنم و بیشتر درموردش بفهمم پس بی دریغ پاسخ دادم حتما،بیا بریم چویا
چویا:: دازای محکم دستایم را گرفت و مرا به سمت خروجی کارگاه همراهی کرد. حس عجیبی در درونم شکل گرفته بود آن تبسم زیبا بر چهره ی مهربانش،چشمان سیاه آکنده از یکدلی مرا وا می داشت تا همراهش کنم و اوقاتی کوتاه را با او سپری کنم.
دازای:: خیلی خب چویا تمایل داری به کجا برویم تا گفت و گویی با هم داشته باشیم؟
چویا:: من انتخاب کنم؟ راستش یک جایی هست که همیشه دوست داشتم با یک دوست به آنجا بروم.
بنظرتون کجا دوست داشت بره چویا به همراه دازای؟ آیا چویا درمود خودش به دازای میگه؟
۹.۰k
۲۰ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.