گریه ی زن ها...💔
توی مترو نشسته بودم و به حراج رژلبهای مخملی نگاه میکردم که آن سه زن جوان وارد شدند. دستشان چند پاکت آب میوه و یکسری خوراکی بود، انگار که بخواهند بروند عیادت کسی.
زنهای دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست میکردند و در مورد گرانی لبنیات حرف میزدند و جزوههایشان را تند تند مرور میکردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.
تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی ؟ مامان ؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.
آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد .
رژهای مخملی از یاد رفت ، گرانی لبنیات و درسهای خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زنهای توی قطار داشتند برای مادری که نمیشناختند گریه میکردند .
جوانها ، پیرها ، چادریها و سارافون گلگلیها، حتی دستفروشها هم گریه میکردند . من هم گریه میکردم . گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زنهای دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه .
یعنی زنهای این شهر آنقدر توی دلها و پشت پلکهایشان غم دارند که میتوانند در کمتر از پنج ثانیه یک قطار را با اشک هایشان غرق کنند ...
زنهای دیگر توی قطار رژهای مخملی را روی دستشان تست میکردند و در مورد گرانی لبنیات حرف میزدند و جزوههایشان را تند تند مرور میکردند که یکدفعه تلفن یکی از آن سه زن جوان زنگ زد.
تلفنش را جواب داد و یکدفعه گفت: «چی ؟ مامان ؟» و بعد پقی بغضش ترکید و قبل از اینکه بکوبد توی صورتش از حال رفت.
آن دو نفری که همراهش بودند به جای او چند بار کوبیدند توی صورتشان و بلند بلند گریه کردند. یکدفعه مترو تبدیل به مسجد شد .
رژهای مخملی از یاد رفت ، گرانی لبنیات و درسهای خوانده نشده هم از یاد رفت. مادرشان مرده بود و تمام زنهای توی قطار داشتند برای مادری که نمیشناختند گریه میکردند .
جوانها ، پیرها ، چادریها و سارافون گلگلیها، حتی دستفروشها هم گریه میکردند . من هم گریه میکردم . گریه داشت که بنشینی و ببینی فاصله زنگ خوردن تلفن یک زن جوان تا به گریه افتادن زنهای دیگر به چند ثانیه هم نکشیده و این یعنی فاجعه .
یعنی زنهای این شهر آنقدر توی دلها و پشت پلکهایشان غم دارند که میتوانند در کمتر از پنج ثانیه یک قطار را با اشک هایشان غرق کنند ...
۷.۴k
۲۶ آذر ۱۴۰۰