×قسمت هشت×پارت یک
×قسمت هشت×پارت یک
یکم دیگه رو تردمیل دویدم
بعد پیاده شدم و رفتم سمت کوله پشتیم
بطری ابمو برداشتم و چند قورت اب خوردم
خواستم یکم از اب بطری رو بریزم روی صورتم که از شانس بدم مسئول ورزشگاه دید
یکم چشم و ابرو اومد و بعدم گفت:بچه ها کسی اب نریزه روی زمین...خیس میشه اینجاها..
مثلا میخواست به دیوار بگه در بشنوه
منم اداشو دراوردم و بطری رو پرت کردم توی کوله پشتی
رفتم سمت بچه ها
کنار زری دراز کشیدم و شروع کردم به دراز و نشست کردن
در حین ورزش گفتم:نگفتی..واسه چی ...مدرستو... عوض کردی !؟
_خونمونو... عوض ...کردیم
_خو ...واسه چی...خونتونو...عوض...کردین ؟؟
_به تو ...چه فضوووووول
_بی فرهنگ...
_تویی
مسئول ورزشگاه داد زد:بچه ها...وسایلتونو جمع کنید..ده دیقه دیگه باید ورزشگاه خالی شه
و من بازم ادای اون زنه رو دراوردم و از جام بلند شدم
کلا رابطه خوبی باهاش نداشتم
لباسامو پوشیدم و کولمو انداختم روی شونه هام
زری خونشونو عوض کرده بودن و مسیرمون به هم نمیخورد
باهاش خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم
توی راه از یه سوپرمارکتی یه ابمیوه گرفتم و رفتم سمت خونه
نزدیک اپارتمان شدم که گوشیم زنگ خورد
پاکان بود
جواب دادم
_بله..
_الو ایدا
_الو سلام
_سلام کجایی!؟
یکم به دور و برم نگاه کردم و یه قورت از ابمیوم خوردم
_لب در مدرسه شما
_خوبه...همونجا بمون...اومدم
تلفنو قطع کرد
به صفحه گوشی خیره شد
چه بی مقدمه
منتظر موندم تا بیاد
یکم که گذشت دیدم که داره میاد این طرفی
چشمش که به من خورد سرعتشو بیشتر کرد
اومد کنارم ایستاد
پرسیدم :چیزی شده !؟
قراره امشب شما و ما بریم خونه ترنم اینا
قبل حرف پاکان یه قورت ابمیوه خوردم که با حرفش به سرفه افتادم و همشو تف کردم
_چی شدی !؟
_هیچی...فقط کاش یکم مقدمه چینی بلد بودی
خنده ارومی کرد و چیزی نگفت
دستمو گرفت و با خودش برد
اعتراضی نکردم
قوطی ابمیوه رو توی سطل کنار کوچه انداختم و کنار پاکان ایستادم
_کجا میریم!؟
_یه جایی که حرف بزنیم
چیزی نگفتم
یکم بعد روی نیمکتای همون پارکی که توش به جون هم افتاده بودیم نشستیم
پاکان استرس داشت
گفتم :خو ما چرا دعوتیم حالا؟؟
_مامان منو نمیشناسی ؟
مامانم روانشناسی خونده..همش تاکید داره باید رابطه هارو وسعت بدیم و دوستامونو افزایش بدیم
میگه بهتره امشب این دوتا خانواده رو باهم اشنا کنیم
با مامانت قرار گذاشته اونم قبول کرده
شب ساعت هفت باید خونشون باشیم
به ساعتم نگاه کردم.پنج و نیم بود
.جیغ زدم
_وااااای...من هنوز اماده نشدم که
خندید و گفت_دیوونه..بیخیال اماده شدن...به این فکر کن که باید شب با وجود ترنم چیکار کنیم!؟
دپرس شدم
راست میگفت
این یه مشکل اساسی بود
پاکان گفت:با وجود مامان باباها اینکه بخوایم وانمود کنیم عاشق همیم کار سختیه
_اره..
داشتم فکر میکردم که باز گوشیم زنگ خورد
_بله مامان
_سلام عزیزم...دیر کردی
_سلام..ببخشید..یادم رفت بهتون خبر بدم..چیزه..ینی..زری میخواست از یه مغازه لباس بخره...گفت منم باهاش برم..دیر شد
_عالی شد
_چی !؟
_ایدا لباس مباس هیچی نداری...شب مهمونی دعوتیم..میخواسم بریم خرید...حالا که با دوستت رفتی خرید یه چیزیم واسه خودت بخر
قیافم چپ و چار شد :ولی مامان...
_ولی چی!؟ پول همراهت نیس !؟
_چرا هس
_پس هیچی دیگه..ایدا نیم ساعت دیه خونه باش..یه لباس خوب و خانومانه هم بخر...کاری نداری دخترم !؟
دپرس گفتم:نه...خدافز
_مواظب خودت باش...خدافز
تلفن رو قطع کردم
پاکان با تعجب بهم نگاه کرد
_چی شد ؟؟چی میگفت مامانت !؟
نفسمو دادم بیرون و گفتم :باید بریم خرید زری خانوم
یکم دیگه رو تردمیل دویدم
بعد پیاده شدم و رفتم سمت کوله پشتیم
بطری ابمو برداشتم و چند قورت اب خوردم
خواستم یکم از اب بطری رو بریزم روی صورتم که از شانس بدم مسئول ورزشگاه دید
یکم چشم و ابرو اومد و بعدم گفت:بچه ها کسی اب نریزه روی زمین...خیس میشه اینجاها..
مثلا میخواست به دیوار بگه در بشنوه
منم اداشو دراوردم و بطری رو پرت کردم توی کوله پشتی
رفتم سمت بچه ها
کنار زری دراز کشیدم و شروع کردم به دراز و نشست کردن
در حین ورزش گفتم:نگفتی..واسه چی ...مدرستو... عوض کردی !؟
_خونمونو... عوض ...کردیم
_خو ...واسه چی...خونتونو...عوض...کردین ؟؟
_به تو ...چه فضوووووول
_بی فرهنگ...
_تویی
مسئول ورزشگاه داد زد:بچه ها...وسایلتونو جمع کنید..ده دیقه دیگه باید ورزشگاه خالی شه
و من بازم ادای اون زنه رو دراوردم و از جام بلند شدم
کلا رابطه خوبی باهاش نداشتم
لباسامو پوشیدم و کولمو انداختم روی شونه هام
زری خونشونو عوض کرده بودن و مسیرمون به هم نمیخورد
باهاش خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم
توی راه از یه سوپرمارکتی یه ابمیوه گرفتم و رفتم سمت خونه
نزدیک اپارتمان شدم که گوشیم زنگ خورد
پاکان بود
جواب دادم
_بله..
_الو ایدا
_الو سلام
_سلام کجایی!؟
یکم به دور و برم نگاه کردم و یه قورت از ابمیوم خوردم
_لب در مدرسه شما
_خوبه...همونجا بمون...اومدم
تلفنو قطع کرد
به صفحه گوشی خیره شد
چه بی مقدمه
منتظر موندم تا بیاد
یکم که گذشت دیدم که داره میاد این طرفی
چشمش که به من خورد سرعتشو بیشتر کرد
اومد کنارم ایستاد
پرسیدم :چیزی شده !؟
قراره امشب شما و ما بریم خونه ترنم اینا
قبل حرف پاکان یه قورت ابمیوه خوردم که با حرفش به سرفه افتادم و همشو تف کردم
_چی شدی !؟
_هیچی...فقط کاش یکم مقدمه چینی بلد بودی
خنده ارومی کرد و چیزی نگفت
دستمو گرفت و با خودش برد
اعتراضی نکردم
قوطی ابمیوه رو توی سطل کنار کوچه انداختم و کنار پاکان ایستادم
_کجا میریم!؟
_یه جایی که حرف بزنیم
چیزی نگفتم
یکم بعد روی نیمکتای همون پارکی که توش به جون هم افتاده بودیم نشستیم
پاکان استرس داشت
گفتم :خو ما چرا دعوتیم حالا؟؟
_مامان منو نمیشناسی ؟
مامانم روانشناسی خونده..همش تاکید داره باید رابطه هارو وسعت بدیم و دوستامونو افزایش بدیم
میگه بهتره امشب این دوتا خانواده رو باهم اشنا کنیم
با مامانت قرار گذاشته اونم قبول کرده
شب ساعت هفت باید خونشون باشیم
به ساعتم نگاه کردم.پنج و نیم بود
.جیغ زدم
_وااااای...من هنوز اماده نشدم که
خندید و گفت_دیوونه..بیخیال اماده شدن...به این فکر کن که باید شب با وجود ترنم چیکار کنیم!؟
دپرس شدم
راست میگفت
این یه مشکل اساسی بود
پاکان گفت:با وجود مامان باباها اینکه بخوایم وانمود کنیم عاشق همیم کار سختیه
_اره..
داشتم فکر میکردم که باز گوشیم زنگ خورد
_بله مامان
_سلام عزیزم...دیر کردی
_سلام..ببخشید..یادم رفت بهتون خبر بدم..چیزه..ینی..زری میخواست از یه مغازه لباس بخره...گفت منم باهاش برم..دیر شد
_عالی شد
_چی !؟
_ایدا لباس مباس هیچی نداری...شب مهمونی دعوتیم..میخواسم بریم خرید...حالا که با دوستت رفتی خرید یه چیزیم واسه خودت بخر
قیافم چپ و چار شد :ولی مامان...
_ولی چی!؟ پول همراهت نیس !؟
_چرا هس
_پس هیچی دیگه..ایدا نیم ساعت دیه خونه باش..یه لباس خوب و خانومانه هم بخر...کاری نداری دخترم !؟
دپرس گفتم:نه...خدافز
_مواظب خودت باش...خدافز
تلفن رو قطع کردم
پاکان با تعجب بهم نگاه کرد
_چی شد ؟؟چی میگفت مامانت !؟
نفسمو دادم بیرون و گفتم :باید بریم خرید زری خانوم
۱۰.۰k
۰۷ خرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.