Bitter or sweet ending p.23

خب من پارت ۲۳ رو آپ کرده بودم اما فک کنم گزارش شده چون الان نیستش و نمیدونم چرا گزارش شده...واقعا چیز بدی نداشت..
پیش منشی رفتمو گفتم...
ا/ت : رئیس گفتن باید اتاقم عوض شه...باید کدوم اتاق برم...
منشی : اون اتاق...
به اتاقی که اشاره کرده بود نگاه کردم....از اتاق جونگ کوک به اندازه ی دو تا در فاصله داشت..
سری تکون دادمو به سمت اتاق حرکت کردم...
آروم درشو باز کردمو داخل شدم...طراحیش فوقا العاده بود...هرچی که نیاز داشتم رو فراهم بود...با خوشحالی به سمت صندلیم حرکت کردمو بدون معطلی شروع به طرح زدن کردم...
*۲ ساعت بعد*
با نفسای داغی که به گردنم می‌خورد به خودم اومدمو سریع به سمت فرد پشت سرم برگشتم...که با جونگ کوک شاکی مواجه شدم‌...
گفتم....
ا/ت : چیزی شده...
کوک : .......(سکوت)
ا/ت : ببینم تو حالت خوبه‌...
بعد از این حرف یهو داخل بغلش فرو رفتم که از شدت شک زبونم بند اومد....گفت...
جونگ کوک : دلم برات تنگ شده بود....
ا/ت : .......(سکوت)
معلوم بود از اینکه بهش جوابی ندادم ناراحت شده به خاطر همین گفتم...
ا/ت : من..منم‌دلم برات تنگ شده بود...
کوک : واقعا....( با خوشحالی)
ا/ت : ا..اهوم ( با خجالت)
اون لحظه هیچ دروغی درکار نبود من فقط دوباره تصمیم گرفتم با قلبم پیش برم...وَ
امیدوارم که تصمیم درستی گرفته باشم‌...
آروم منو از بغلش بیرون آوردو داخل چشمام زل زد...آروم لب زد...
کوک : خیلی خوشگلی...
به خاطر این اعتراف یهوییش خجالت کشیدم که ادامه داد...
کوک : خیلی دوست دارم...از تمام آدمای زندگیم بیشتر دوست دارم...حاضرم جونمو برات بدم...برام مهم نیست چی بشه تا وقتی که تو باشی همچی درست میشه....
حرفاش شیرینیه خاصی برای قلبم داشت...اون دقیقا حرفایی رو زد که بهش نیاز داشتم...لبخندی به خاطر این حرفش زدم که آروم گونمو بوسیدو گفت...
کوک : به کارت برس عشق من...من دیگه میرم...
و بدون اینکه به من فرصت جواب دادن بده از اتاقم بیرون رفتو منو تنها گذاشت...همونطور داشتم به در بسته نگاه میکردم...که یهو سکسکه ای کردم...سریع به خودم اومدمو قبل از اینکه بیشتر بشه داخل لیوان آب ریختمو خوردم‌....آروم دستمو روی قلبم گذاشتمو زیر لب گفتم...
ا/ت : هنوز زوده یکم دیگه...فقط یکم دیگه تحمل کن.....
*یک هفته بعد*
داخل این یک هفته کوک تمام تلاشش رو کرده بود...من خیلی وقت بود که قبولش کرده بودم اما نیاز داشتم...نیاز به یه اثبات تا مطمئن بشم اون واقعا عاشقمه...قرار بود امروز بهش جواب بدم...به خاطر همین طرح هایی که تو این یک هفته زده بودمو داخل دستم گرفتمو به سمت دفترش حرکت کردم‌‌...آروم در زدمو وارد شدم...با صدای در نگاهشو از برگه های روی میز گرفتو به من داد....با دیدن من داخل نگاهش استرس و نگرانی موج میزد....سعی کردم خودمو عادی جلوه بدم....به سمتش رفتمو گفتم...

پارت بعد پارت آخره