گناهکار پارت 107⏱️
داشتم میرفتم که صدای ارسلان رو شنیدم 🗣️
ارسلان:دیانا
دیانا، پامو روی پله اولی نذاشته بودم که برگشتم، هووم؟
ارسلان:چیزه من باید برم
دیانا:اع خب باشه برو فقط صبحانه نخوردخاله پایین اماده کرده ها
ارسلان:من خوردم باید برم بای
دیانا:اع خب صبح زود واه، یه احساسی تو دلم میگفت داره یه چیزو ازم پنهون میکنه، هوف ولش کن با صدای شکمم که از گرسنگی داشت صدام میزد که سریع برم صبحانه بخورم دویدم پایین که نیکا جلوم ظاهر شد،
اه وا اروم نیکا یه صدای چیزی
نیکا:اوم!!!!!!
دیانا:پوزخند ارومی زدم، چرا چشات بستس
نیکا:خوابم میاد دیشب کلی با متین حرف زدیم
دیانا:ایخدا، 🤌🙂
نیکا:🙂.راستی متین نو ندیدی
دیانا:نه منم تازه بلند شدم دختر کنار تو خوابیده از من میپرسی😅
عصمت:دختراا بیان، وقت واسه صبحت کردن زیادههه
دیانا:«راست میگه دستشو گرفتم و دویدیم سر میز صبحانه،
نیکا:اخ اخ خاله چه کردی،
عصمت:بخورین متین بعد شما خورد، رفت
نیکا:داشتم با ذوق به چیزی هایی که روی میز چیده شده بود نگاه میکردم که اسم متین به گوشم خورد،
دیانا:اع بیا متین جانت از ما زودتر خورده
نیکا:اع، یعنی چی، ا، الان کجاست خاله
عصمت، همیجوری که در حال دستکش پوشیدن بودم برای ظرف شستن، گفتم
پایینن دارن با ارسلان ماشین اماده میکنن
نیکا:اها،
دیانا، حتما واس.....
ارسلان:دیانا منم میرم کاری نداری
دیانا، سریع برگشتم، اوم نه میتونی بری
متین:ارسلان ببین رفتی خودت با شایان حرف بزن حوصله ندارم با این پسره لاشی سر کله بزنم
ارسلان:<تو دلش>وای نه متین نباید میگفتی🤦♂️
دیانا، همیجور که لبخند رو لبم بود، به ارسلان نگاه میکردم، در عرض یک ثانیه لبخندم خشک شد ،
نیکا:با دهن پر برگشتم، شاایان؟
متین، اع، ب ب،بیدارین
ارسلان، عام اره ش شایان 😪
دیانا، ارسلان چی میگی، داری میری پیش اون واقعا
ارسلان دیانا
دیانا:در یک لحظه غریدم، دیانا کوفتتت
نیکا، با یه حرکت از جام بلند شدم،، بچه میشه دعوا نکنین دیانا توهم وایسا ببینیم چه خبرهه
دیانا، برگشتم سمت نیکا، چی میگی، نیکا اینا دارن میرن اونجا یادشون رفته چه بلایی سرمون اوردن اره، دگ بگو
نیکا، ارسلان چرا
ارسلان، دیانا مجبورم بخاطر همکاری که شرکت و باند اونا با ما داشتن قبلا باید ملاقاتش کنم، مهمه قضیه کاریه
دیانا، وای، وای ارسلان، خب لغوش کن
متین، نمیشه دیگ الان اگ لغو شه شایان کلی ضرر به ما میزنه میفهمین
نیکا، ولی
متین، تو ساکت به تو ربطی نداره
نیکا:😶😐، هه
دیانا، من که نمیفهمیم
ارسلان، دیانا بیا پایین، برگشتم و سویچ ماشین برداشتم رفتم
دیانا، اخخخخخ، چه گیری کردم من ، خواستم برم که
عصمت، خاله دیانا دعوا نکن، عصبی میشه
دیانا، اوم ببینم چی میشه
متین، از جلوی در اومدم کنار که دیانا رد شه و اومد تو رو مبل نشستم
نیکا، رو صندلی نشستم و شروع کردم به خوردن میگفتی:
متین، چیو
نیکا، اینکه خفه شم دیگ، چرا حرف هاتو غیر مستقیم میزنی
متین، هوف نیکا من فقط گفتم دخالت نکن خودشون میدونن
نیکا، باشه،
دیانا:همیجوری داشتم میرفتم پایین که صدای ارسلان شنیدم
ارسلان دیانا اینور
دیانا، رفتم ستمش، هوم
ارسلان، ببین من مجبورم، این معامله مون تموم شه کلی ازش سود ببریم، دیگ همکاری کو با شایان قطع میکنم،
دیانا ، الان قطع کن خب، چرا الان این کارو نمیکنی، هاا
ارسلان:وای دیانا، گفتم همین یه باره
دیانا:اوم باشه برو حالا
ارسلان، عا،اا، با متین هم بگو بیاد رفتی بالا
دیانا، باشه،، برگشتم ومیخواستم قدم بردارم که حرکت کنم، ولی باز رفتم سمت ارسلان ، صداش زدم ارسلان
ارسلان، هومم
دیانا، دستشو گرفتم ، مراقب خودت باش
ارسلان، سریع برمیگردم
دیانا، قل
ارسلان، قل میخواد اخه
دیانا، اره
ارسلان، اوم، قل
دیانا، لبخند زدم، با این حرفش، خوبه پس
ارسلان، نزدیکش شدم از پیشونیش بوصش کردم، میام نگران نباش
دیانا، باش بهش نگاه کردم که صدای متین به گوشم خورد
متین:ارسلان، بریم
ارسلان، اره، خب برم دیگ فعلا از دیانا دور شدم رفتم
دیانا، بدو بدو رفتم بالا و رسیدم خونه کنار صندلی نیکا نشستم، و تا جایی که میتونستم خوردم،
ارسلان:دیانا
دیانا، پامو روی پله اولی نذاشته بودم که برگشتم، هووم؟
ارسلان:چیزه من باید برم
دیانا:اع خب باشه برو فقط صبحانه نخوردخاله پایین اماده کرده ها
ارسلان:من خوردم باید برم بای
دیانا:اع خب صبح زود واه، یه احساسی تو دلم میگفت داره یه چیزو ازم پنهون میکنه، هوف ولش کن با صدای شکمم که از گرسنگی داشت صدام میزد که سریع برم صبحانه بخورم دویدم پایین که نیکا جلوم ظاهر شد،
اه وا اروم نیکا یه صدای چیزی
نیکا:اوم!!!!!!
دیانا:پوزخند ارومی زدم، چرا چشات بستس
نیکا:خوابم میاد دیشب کلی با متین حرف زدیم
دیانا:ایخدا، 🤌🙂
نیکا:🙂.راستی متین نو ندیدی
دیانا:نه منم تازه بلند شدم دختر کنار تو خوابیده از من میپرسی😅
عصمت:دختراا بیان، وقت واسه صبحت کردن زیادههه
دیانا:«راست میگه دستشو گرفتم و دویدیم سر میز صبحانه،
نیکا:اخ اخ خاله چه کردی،
عصمت:بخورین متین بعد شما خورد، رفت
نیکا:داشتم با ذوق به چیزی هایی که روی میز چیده شده بود نگاه میکردم که اسم متین به گوشم خورد،
دیانا:اع بیا متین جانت از ما زودتر خورده
نیکا:اع، یعنی چی، ا، الان کجاست خاله
عصمت، همیجوری که در حال دستکش پوشیدن بودم برای ظرف شستن، گفتم
پایینن دارن با ارسلان ماشین اماده میکنن
نیکا:اها،
دیانا، حتما واس.....
ارسلان:دیانا منم میرم کاری نداری
دیانا، سریع برگشتم، اوم نه میتونی بری
متین:ارسلان ببین رفتی خودت با شایان حرف بزن حوصله ندارم با این پسره لاشی سر کله بزنم
ارسلان:<تو دلش>وای نه متین نباید میگفتی🤦♂️
دیانا، همیجور که لبخند رو لبم بود، به ارسلان نگاه میکردم، در عرض یک ثانیه لبخندم خشک شد ،
نیکا:با دهن پر برگشتم، شاایان؟
متین، اع، ب ب،بیدارین
ارسلان، عام اره ش شایان 😪
دیانا، ارسلان چی میگی، داری میری پیش اون واقعا
ارسلان دیانا
دیانا:در یک لحظه غریدم، دیانا کوفتتت
نیکا، با یه حرکت از جام بلند شدم،، بچه میشه دعوا نکنین دیانا توهم وایسا ببینیم چه خبرهه
دیانا، برگشتم سمت نیکا، چی میگی، نیکا اینا دارن میرن اونجا یادشون رفته چه بلایی سرمون اوردن اره، دگ بگو
نیکا، ارسلان چرا
ارسلان، دیانا مجبورم بخاطر همکاری که شرکت و باند اونا با ما داشتن قبلا باید ملاقاتش کنم، مهمه قضیه کاریه
دیانا، وای، وای ارسلان، خب لغوش کن
متین، نمیشه دیگ الان اگ لغو شه شایان کلی ضرر به ما میزنه میفهمین
نیکا، ولی
متین، تو ساکت به تو ربطی نداره
نیکا:😶😐، هه
دیانا، من که نمیفهمیم
ارسلان، دیانا بیا پایین، برگشتم و سویچ ماشین برداشتم رفتم
دیانا، اخخخخخ، چه گیری کردم من ، خواستم برم که
عصمت، خاله دیانا دعوا نکن، عصبی میشه
دیانا، اوم ببینم چی میشه
متین، از جلوی در اومدم کنار که دیانا رد شه و اومد تو رو مبل نشستم
نیکا، رو صندلی نشستم و شروع کردم به خوردن میگفتی:
متین، چیو
نیکا، اینکه خفه شم دیگ، چرا حرف هاتو غیر مستقیم میزنی
متین، هوف نیکا من فقط گفتم دخالت نکن خودشون میدونن
نیکا، باشه،
دیانا:همیجوری داشتم میرفتم پایین که صدای ارسلان شنیدم
ارسلان دیانا اینور
دیانا، رفتم ستمش، هوم
ارسلان، ببین من مجبورم، این معامله مون تموم شه کلی ازش سود ببریم، دیگ همکاری کو با شایان قطع میکنم،
دیانا ، الان قطع کن خب، چرا الان این کارو نمیکنی، هاا
ارسلان:وای دیانا، گفتم همین یه باره
دیانا:اوم باشه برو حالا
ارسلان، عا،اا، با متین هم بگو بیاد رفتی بالا
دیانا، باشه،، برگشتم ومیخواستم قدم بردارم که حرکت کنم، ولی باز رفتم سمت ارسلان ، صداش زدم ارسلان
ارسلان، هومم
دیانا، دستشو گرفتم ، مراقب خودت باش
ارسلان، سریع برمیگردم
دیانا، قل
ارسلان، قل میخواد اخه
دیانا، اره
ارسلان، اوم، قل
دیانا، لبخند زدم، با این حرفش، خوبه پس
ارسلان، نزدیکش شدم از پیشونیش بوصش کردم، میام نگران نباش
دیانا، باش بهش نگاه کردم که صدای متین به گوشم خورد
متین:ارسلان، بریم
ارسلان، اره، خب برم دیگ فعلا از دیانا دور شدم رفتم
دیانا، بدو بدو رفتم بالا و رسیدم خونه کنار صندلی نیکا نشستم، و تا جایی که میتونستم خوردم،
۲۷.۵k
۲۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.