رمان فرشته کوچولوم پارت ۱۸
یهو دیدم ی پی ام از طرف مادر اومد
ماریا : اهم پسرم یادم رفت بگم سه روز دیگه مراسم ازدواج برگزار میشه و اینکه الان عروس خانوم میاد دم خونه موفق باشی
.
.
.
.
دین دین ( صدای زنگ خونه )
کوک :نههههههه . با عربده
خدمتکار: یااااا ابوالقاسم چی شده ارباب
کوک: وا نکن درو
خدمتکار: عرر ارباب دیر گفتین
کوک: یااااااااا
یهو دیدم ی دختر با کفشای بیست سانت از خودش بلند تر وارد خونه شد
همین که خواستم به خودش نگاه کنم ی پی ام دیگه از مامان اومد
ماریا : میدونم الان دیدیش منم حالم ازش بهم میخوره ولی دیگه داداشت انتخابش کرده ببخشید پسرم
بعد پیام برگشتم و ی نگاه به اون سلیطه کردم و بله حدسم درست بود گوشی زرتی از دستم افتاد
رومنا : سلام پسر عمه
اینم از شانس گه منه رومنا دختر داییم ی سلیطه حال بهم زن
زن کم بود اینو بهم پیوند دادن 🗿
بهم ی لبخند چندش دیدم
رومنا: خوبی جونگ کوک؟
کوک: تورو دیدم حالم بد شد
گوشیم رو از زمین برداشتم و بدون نگاه کردن بهش رفتم بالا تو اتاقم کپیدم
دوساعت بعد
از خواب بلند شدم خدایاااا کاشکی همش خواب بوده باشه
همین که رسیدم حال دیدم نشسته رو کاناپه
پس خواب نبوده عررر
دیدم داره با یکی چت میکنه رفتم نزدیک دیدم بالا صفحه نوشته لاو
پس دوست پسر داره
کوک: اهم
با صدای اهم گفتنم پرید اون ور
رومنا : کی بیدار شدی
کوک: الان
رومنا : اهان
کوک: دوست پسر داری؟
رومنا : چی من؟
کوک : اره
رومنا : ام ام
کوک: خودم دیدم و خوشحالم که توعم به این ازدواج راضی نیستی
رومنا : اهوم بابام مجبورم کرده من واقعا عاشق کوئن هستم
کوک: کوئن کیه؟ اهان دوست پسرت
رومنا : اره
کوک: خب مشکلی نیست بعد چند روز طلاق میگیریم نظرت؟
رومنا : موافقم
بعد باهم دست دادیم
رومنا فقد حال بهم زنه مگرنه مشکلی نداره مثل اون دخترای سلیطه و احمق رمان ها و فیلم ها نیست
از صادق بودنش خوشم میاد
بعد اون یکم در مورد دوست پسرش زر زد بعد رفت منم رفتم دوباره کپیدم تا شام و بله بعد شام هم دوباره کپیدم
🗿🗿
سه روز بعد
روز عروسی
ساعت ۲۳:۴۵ دقیقه
سوزان : تو ی اشغال عوضی هستی چطور دلت اومد هاااا
یهو گونم سوزش بدی حس کرد
کوک: چرا بهم سیلی میزنی معلوم هست چته اصلا تو کی هستی
سوزان : تو ی ادم پستی
اینو گفت و بدو بدو رفت خدایا داره چه اتفاقی میفته
فلش بک به صبح روز عروسی
بلاخره بعد کلی کل کل کردن گفتن باهاش ازدواج کنم و هر موقع که خواستم ازش طلاق بگیرم فقد بعد ی سال منم راضی شدم
الانم داشتم حاضر میشدم تا برم ارایشگاه داشتم دنبال ساعتم میگشتم که محکم خوردم به کمد دیدم ساعتم با ی کاغذ افتاد زمین ساعت رو برداشتم و بعد به اون کاغذ نگاه کردم و با چیزی که دیدم هنگ کردم
....
ماریا : اهم پسرم یادم رفت بگم سه روز دیگه مراسم ازدواج برگزار میشه و اینکه الان عروس خانوم میاد دم خونه موفق باشی
.
.
.
.
دین دین ( صدای زنگ خونه )
کوک :نههههههه . با عربده
خدمتکار: یااااا ابوالقاسم چی شده ارباب
کوک: وا نکن درو
خدمتکار: عرر ارباب دیر گفتین
کوک: یااااااااا
یهو دیدم ی دختر با کفشای بیست سانت از خودش بلند تر وارد خونه شد
همین که خواستم به خودش نگاه کنم ی پی ام دیگه از مامان اومد
ماریا : میدونم الان دیدیش منم حالم ازش بهم میخوره ولی دیگه داداشت انتخابش کرده ببخشید پسرم
بعد پیام برگشتم و ی نگاه به اون سلیطه کردم و بله حدسم درست بود گوشی زرتی از دستم افتاد
رومنا : سلام پسر عمه
اینم از شانس گه منه رومنا دختر داییم ی سلیطه حال بهم زن
زن کم بود اینو بهم پیوند دادن 🗿
بهم ی لبخند چندش دیدم
رومنا: خوبی جونگ کوک؟
کوک: تورو دیدم حالم بد شد
گوشیم رو از زمین برداشتم و بدون نگاه کردن بهش رفتم بالا تو اتاقم کپیدم
دوساعت بعد
از خواب بلند شدم خدایاااا کاشکی همش خواب بوده باشه
همین که رسیدم حال دیدم نشسته رو کاناپه
پس خواب نبوده عررر
دیدم داره با یکی چت میکنه رفتم نزدیک دیدم بالا صفحه نوشته لاو
پس دوست پسر داره
کوک: اهم
با صدای اهم گفتنم پرید اون ور
رومنا : کی بیدار شدی
کوک: الان
رومنا : اهان
کوک: دوست پسر داری؟
رومنا : چی من؟
کوک : اره
رومنا : ام ام
کوک: خودم دیدم و خوشحالم که توعم به این ازدواج راضی نیستی
رومنا : اهوم بابام مجبورم کرده من واقعا عاشق کوئن هستم
کوک: کوئن کیه؟ اهان دوست پسرت
رومنا : اره
کوک: خب مشکلی نیست بعد چند روز طلاق میگیریم نظرت؟
رومنا : موافقم
بعد باهم دست دادیم
رومنا فقد حال بهم زنه مگرنه مشکلی نداره مثل اون دخترای سلیطه و احمق رمان ها و فیلم ها نیست
از صادق بودنش خوشم میاد
بعد اون یکم در مورد دوست پسرش زر زد بعد رفت منم رفتم دوباره کپیدم تا شام و بله بعد شام هم دوباره کپیدم
🗿🗿
سه روز بعد
روز عروسی
ساعت ۲۳:۴۵ دقیقه
سوزان : تو ی اشغال عوضی هستی چطور دلت اومد هاااا
یهو گونم سوزش بدی حس کرد
کوک: چرا بهم سیلی میزنی معلوم هست چته اصلا تو کی هستی
سوزان : تو ی ادم پستی
اینو گفت و بدو بدو رفت خدایا داره چه اتفاقی میفته
فلش بک به صبح روز عروسی
بلاخره بعد کلی کل کل کردن گفتن باهاش ازدواج کنم و هر موقع که خواستم ازش طلاق بگیرم فقد بعد ی سال منم راضی شدم
الانم داشتم حاضر میشدم تا برم ارایشگاه داشتم دنبال ساعتم میگشتم که محکم خوردم به کمد دیدم ساعتم با ی کاغذ افتاد زمین ساعت رو برداشتم و بعد به اون کاغذ نگاه کردم و با چیزی که دیدم هنگ کردم
....
۸.۷k
۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.