رمان دنیای من
#رمان #دنیای_من
پارت دهم:
۴ تا پسر به غیر از ارین و اریا و ارشام روبروی مامان و بابا نشسته بودن اریا با دیدن من اول تعجب کردم اما کم کم چنان قرمز شد من فاتحم و خوندم
اریا_دنییاااا
پریدم بالا و رفتم تو اتاق
خجالت نکشیدم اما کی بودن؟
لباسام و به یه شلوار سفید
تنیک ابی نفتی عوض کردم
موهای کرم رنگ بلندم و که تا زیر کمرم بود و اولاش لخت و پاییناش موجی بودو بالایی دمب اسبی بستم
خانومانه از پله ها رفتم پایین
کلا خانومانه رفتار کردن به من نیومده
از ۲۵ تا پله ۵ تا دیگه مونده بود پاهام پیچ خورد
و اون پنج تای باقی موندرو باهم یکی کردم
شپلققق
از نشیمنگاه مبارک افتادم روی زمین
یعنی چنان افتادم که از ب*ا*س*ن تا جمجمم برهم لرزید
دستم و به سرم گرفتم
این ارشام بوزینه مثل پیام بازرگانی پرید وسط
ارشام_احیانا ته بدنتو با سرت اشتب گرفتی؟
نه تو رو با یه خر اشتب گرفتم
بیشرف
_نه خیر گرفتم ببینم فضولام کین
۴ تا پسرا چنان زدن زیر خنده که هیچ دگر
بنده به عقلشان شک نمودم
الان احیانا من چه چیز خنده داری گفتم؟
همنطور که میرفتم توی اشپزخونه در اومدم گفتم
_خدا به حق پنج تن ال عبا شفا میبخشید
با این حرفم اون چهارتا ساکت و ارین و اریا و ارشام زدن زیر خنده
_زهرمار
هیچی دیگه همه خفه نمودن
رفتم اشپزخونه
اب خوردم و اومدم بیرون
مامان و بابا نبودن
_مامان بابا کوشن؟
اریا_رفتم بیرون
رفتم بالاسرش
روبه یه پسرا گفتم
_اهای پسر اولی اون کنترل و بده
همشون تعجب کرده بودن
_احیانا توقع ندارین که نشناخته یه چی دیه صداش بزنم؟
همه خودشون و معرفی کردن اون پسر اولی که فهمیدم اسمش امینه دومیشون طاها سومیشون سهیل چهارمیشونم کیانمهر
همه که خودشون و معرفی کردن
_خا منچه؟
یعنی چشاشون شد پینک پنگا
پینگ پنک
_مرض چشاتون و تو کنید ریخت بیرون
............
(یک هفته بعد)
الان سه شنبس و قراره سه روز دیگه برای بنده توی ویلای شمال جشن بگیرن
مامان بابا رفتن
فردا صبح قراره من و ارین و اریا بریم
زود خوابیدم که فردا پاشم
با صدای گوش خراش یکی که داشت عینهو زلزله بر روی سر بنده اوار میشد بیدار شدم
_ممد نبودی ببینیییییی شهر ازاد گشتههههههه خون یارانممممم پر ثمرگشتهههههه ممد نبودییییییی.....حالا همه باهممممممم ....ممد نبودیییی ببینی....شهر ازاد گشتههههه.....عا باریکلا
با تعجب و همون لباس خواب خرسیم پریدم بیرون که دیدم بعله
نه تنها من
بلکه ارین و اریام با تعجب دارن به این نوازنده ی منگل که ارشام باشه نگاه میکنن
با تعجب سمت ارشام رفتم
فقط این گیتاری که دستش گرفته بود بندرو کشته بود
وحشیانه روی گیتار انگشت میکشید و میخوند
ارشام_ممد نبودیییی ببینییییییییییی
با دیدن ما گیتار و کنار انداخت و مثل این هیاتا که سینه میزنن سینه زد
ارشام_حسین لای لای لای لای علی وای ......
یهو چنان ما سه تا زدیم زیر خنده که خودشم خندش گرفت
_وای ارشام خلی
یهو یاد لباسم افتادم
برگشتم به اینه قدی ای که روبروم بود نگاه کردم
حالا اون سه تا به من میخندیدن
خدایی وضعم هم خنده داشت
خیلی افتضاح
با حرص نگاشون کردم و باز به خودم تو اینه نگاه کردم
موهای................
......
نظربدین❤
پارت دهم:
۴ تا پسر به غیر از ارین و اریا و ارشام روبروی مامان و بابا نشسته بودن اریا با دیدن من اول تعجب کردم اما کم کم چنان قرمز شد من فاتحم و خوندم
اریا_دنییاااا
پریدم بالا و رفتم تو اتاق
خجالت نکشیدم اما کی بودن؟
لباسام و به یه شلوار سفید
تنیک ابی نفتی عوض کردم
موهای کرم رنگ بلندم و که تا زیر کمرم بود و اولاش لخت و پاییناش موجی بودو بالایی دمب اسبی بستم
خانومانه از پله ها رفتم پایین
کلا خانومانه رفتار کردن به من نیومده
از ۲۵ تا پله ۵ تا دیگه مونده بود پاهام پیچ خورد
و اون پنج تای باقی موندرو باهم یکی کردم
شپلققق
از نشیمنگاه مبارک افتادم روی زمین
یعنی چنان افتادم که از ب*ا*س*ن تا جمجمم برهم لرزید
دستم و به سرم گرفتم
این ارشام بوزینه مثل پیام بازرگانی پرید وسط
ارشام_احیانا ته بدنتو با سرت اشتب گرفتی؟
نه تو رو با یه خر اشتب گرفتم
بیشرف
_نه خیر گرفتم ببینم فضولام کین
۴ تا پسرا چنان زدن زیر خنده که هیچ دگر
بنده به عقلشان شک نمودم
الان احیانا من چه چیز خنده داری گفتم؟
همنطور که میرفتم توی اشپزخونه در اومدم گفتم
_خدا به حق پنج تن ال عبا شفا میبخشید
با این حرفم اون چهارتا ساکت و ارین و اریا و ارشام زدن زیر خنده
_زهرمار
هیچی دیگه همه خفه نمودن
رفتم اشپزخونه
اب خوردم و اومدم بیرون
مامان و بابا نبودن
_مامان بابا کوشن؟
اریا_رفتم بیرون
رفتم بالاسرش
روبه یه پسرا گفتم
_اهای پسر اولی اون کنترل و بده
همشون تعجب کرده بودن
_احیانا توقع ندارین که نشناخته یه چی دیه صداش بزنم؟
همه خودشون و معرفی کردن اون پسر اولی که فهمیدم اسمش امینه دومیشون طاها سومیشون سهیل چهارمیشونم کیانمهر
همه که خودشون و معرفی کردن
_خا منچه؟
یعنی چشاشون شد پینک پنگا
پینگ پنک
_مرض چشاتون و تو کنید ریخت بیرون
............
(یک هفته بعد)
الان سه شنبس و قراره سه روز دیگه برای بنده توی ویلای شمال جشن بگیرن
مامان بابا رفتن
فردا صبح قراره من و ارین و اریا بریم
زود خوابیدم که فردا پاشم
با صدای گوش خراش یکی که داشت عینهو زلزله بر روی سر بنده اوار میشد بیدار شدم
_ممد نبودی ببینیییییی شهر ازاد گشتههههههه خون یارانممممم پر ثمرگشتهههههه ممد نبودییییییی.....حالا همه باهممممممم ....ممد نبودیییی ببینی....شهر ازاد گشتههههه.....عا باریکلا
با تعجب و همون لباس خواب خرسیم پریدم بیرون که دیدم بعله
نه تنها من
بلکه ارین و اریام با تعجب دارن به این نوازنده ی منگل که ارشام باشه نگاه میکنن
با تعجب سمت ارشام رفتم
فقط این گیتاری که دستش گرفته بود بندرو کشته بود
وحشیانه روی گیتار انگشت میکشید و میخوند
ارشام_ممد نبودیییی ببینییییییییییی
با دیدن ما گیتار و کنار انداخت و مثل این هیاتا که سینه میزنن سینه زد
ارشام_حسین لای لای لای لای علی وای ......
یهو چنان ما سه تا زدیم زیر خنده که خودشم خندش گرفت
_وای ارشام خلی
یهو یاد لباسم افتادم
برگشتم به اینه قدی ای که روبروم بود نگاه کردم
حالا اون سه تا به من میخندیدن
خدایی وضعم هم خنده داشت
خیلی افتضاح
با حرص نگاشون کردم و باز به خودم تو اینه نگاه کردم
موهای................
......
نظربدین❤
۴.۸k
۰۲ اسفند ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.