گس لایتر/پارت ۲۸۲
****
بعد از جنجالی که جونگکوک به راه انداخته بود هیچکس حال خوبی نداشت... یون ها کنار نابی و رانگ نشسته بود و در مورد بایول صحبت میکردن که از ناراحتی به اتاقش رفته بود...
گوشیش که زنگ خورد برداشتش و به شماره ای که ناشناس بود چشم دوخت...
جواب داد:
-الو؟
-یون ها!!!....
به محض شنیدن صداش اونو شناخت!...
قبل از صحبت کردن به چهره ی مادر و داییش نگاه کرد که چقدر ناراحت بودن..
به آرومی از جا بلند شد و وقتی ازشون دور شد صحبت کرد..
-برای چی با من تماس گرفتی لعنتی؟؟!
-باید ببینمت!
-هرگز! فکرشم نکن!برای چی باید به ملاقات قاتل پدرم بیام؟!!!!
- باید مسئله ی مهمیو بهت بگم!
-حتی از شنیدن صداتم بیزارم!!!!
-درباره ی مرگ پدرته! فردا منو از این جایی که هستم منتقل میکنن و دیگه هیچکس نمیتونه باهام ملاقات کنه... اگر برات مهمه که بدونی کی باعث مرگ ایم داجونگ شد همین امروز بیا دیدنم....
صدای بوق اشغال توی گوشش شنیده شد... گوشی رو به روش قطع کرد قبل اینکه جواب بده....
حرفای هیونو بقدری عجیب بود که به رفتن متمایلش میکرد...
با خودش فکر میکرد:
"اگر چرت و پرت گفت بدون اینکه تا آخر گوش بدم میام بیرون...شاید چیز مهمی باشه....
*
*
*
*
بدون اینکه به کسی در مورد اون تماس بگه به ملاقات هیونو رفت...
پشت شیشه ای که میون اون و هیونو بود نشست... با دیدنش تمام لحظات بد زندگیش از جمله مرگ پدرش رو به خاطر آورد... تموم اون صحنه هایی که مدتها کابوسش رو میدید جلوی چشمش تداعی شد... از وجود خودش مایه گذاشته بود تا فراموششون کنه... اما باز مورد هجومشون قرارگرفت...
هیونو اومد و مقابلش نشست... اگر امکانش رو داشت درست همون لحظه خفش میکرد...اما به ناچار مجبور بود تحملش کنه!
-خب؟!
هیونو: سلام... یون ها... خوبی؟
- توی لعنتی....
عزیزترین کسم و گرفتی...
انتظار داری با دیدنت خوب باشم؟! یا زود حرفتو بزن... یا میرم!
هیونو: باشه... باشه...
بی مقدمه میگم
اون شبی که اون اتفاق افتاد و من توی خونتون بودم... جونگکوک از وجود من خبر داشت... میدونست توی عمارتم... حتی کلید گاوصندوق رو خودش بهم داد... خبر داره که من میخواستم پدرتو...
-کافیه!!!!ساکت شو!.. برای چی باید باورت کنم؟!
-من چیزی برای از دست دادن ندارم... تا ابد قراره زندانی باشم... گفتن یا نگفتن این حرف چیزی رو برای من تغییر نمیده! اما برای شما چرا! در ضمن میتونی از خودش بپرسی... از جئون جونگکوک!....
منطقی بنظر میومد... از اینکه مسئله ی تازه ای رو کشف کرده بود که باعث رنج خودش و خانوادش میشد عذاب میکشید...
دیگه بیشتر از این نمیتونست وجود هیونو رو تحمل کنه... از اونجا بلند شد و بیرون اومد...
**************************
زانوهاشو بغل کرده بود و ساعتها روی تختش به نقطه ای خیره بود... با باز شدن در اتاقش و ورود یون ها کمی حالتشو تغییر داد...
واکنشی به ورودش نشون نداد و ساکت موند...
جلوتر رفت و کنار تختش نشست...
وقتی بایول از نزدیک صورتش رو دید از شوک پرید....
- اونی؟!!
گریه کردی؟ چی شده؟؟
یونها لبخند شیرینی زد:
عزیزم...این روزا حالت تعریفی نداره...چرا تعجب کردی؟
-همیشه همینم...
تو حالت خوبه؟
-اره... یاد آبا افتادم... اگه بود... این اتفاقای بد رو یه جایی کنترل میکرد... انقد پشت هم بد نمیاوردیم!
-آره... اما من حتی یه ساعتم نمیتونم به این موضوع فکر نکنم!
-بهت قول میدم خودم درستش کنم
-اونی؟
-بله؟
-میشه امشب پیش من بخوابی؟
-البته!
-دلم برای جونگ هون تنگ شده
-فردا میاریمش پیش خودمون...
****
بعد از جنجالی که جونگکوک به راه انداخته بود هیچکس حال خوبی نداشت... یون ها کنار نابی و رانگ نشسته بود و در مورد بایول صحبت میکردن که از ناراحتی به اتاقش رفته بود...
گوشیش که زنگ خورد برداشتش و به شماره ای که ناشناس بود چشم دوخت...
جواب داد:
-الو؟
-یون ها!!!....
به محض شنیدن صداش اونو شناخت!...
قبل از صحبت کردن به چهره ی مادر و داییش نگاه کرد که چقدر ناراحت بودن..
به آرومی از جا بلند شد و وقتی ازشون دور شد صحبت کرد..
-برای چی با من تماس گرفتی لعنتی؟؟!
-باید ببینمت!
-هرگز! فکرشم نکن!برای چی باید به ملاقات قاتل پدرم بیام؟!!!!
- باید مسئله ی مهمیو بهت بگم!
-حتی از شنیدن صداتم بیزارم!!!!
-درباره ی مرگ پدرته! فردا منو از این جایی که هستم منتقل میکنن و دیگه هیچکس نمیتونه باهام ملاقات کنه... اگر برات مهمه که بدونی کی باعث مرگ ایم داجونگ شد همین امروز بیا دیدنم....
صدای بوق اشغال توی گوشش شنیده شد... گوشی رو به روش قطع کرد قبل اینکه جواب بده....
حرفای هیونو بقدری عجیب بود که به رفتن متمایلش میکرد...
با خودش فکر میکرد:
"اگر چرت و پرت گفت بدون اینکه تا آخر گوش بدم میام بیرون...شاید چیز مهمی باشه....
*
*
*
*
بدون اینکه به کسی در مورد اون تماس بگه به ملاقات هیونو رفت...
پشت شیشه ای که میون اون و هیونو بود نشست... با دیدنش تمام لحظات بد زندگیش از جمله مرگ پدرش رو به خاطر آورد... تموم اون صحنه هایی که مدتها کابوسش رو میدید جلوی چشمش تداعی شد... از وجود خودش مایه گذاشته بود تا فراموششون کنه... اما باز مورد هجومشون قرارگرفت...
هیونو اومد و مقابلش نشست... اگر امکانش رو داشت درست همون لحظه خفش میکرد...اما به ناچار مجبور بود تحملش کنه!
-خب؟!
هیونو: سلام... یون ها... خوبی؟
- توی لعنتی....
عزیزترین کسم و گرفتی...
انتظار داری با دیدنت خوب باشم؟! یا زود حرفتو بزن... یا میرم!
هیونو: باشه... باشه...
بی مقدمه میگم
اون شبی که اون اتفاق افتاد و من توی خونتون بودم... جونگکوک از وجود من خبر داشت... میدونست توی عمارتم... حتی کلید گاوصندوق رو خودش بهم داد... خبر داره که من میخواستم پدرتو...
-کافیه!!!!ساکت شو!.. برای چی باید باورت کنم؟!
-من چیزی برای از دست دادن ندارم... تا ابد قراره زندانی باشم... گفتن یا نگفتن این حرف چیزی رو برای من تغییر نمیده! اما برای شما چرا! در ضمن میتونی از خودش بپرسی... از جئون جونگکوک!....
منطقی بنظر میومد... از اینکه مسئله ی تازه ای رو کشف کرده بود که باعث رنج خودش و خانوادش میشد عذاب میکشید...
دیگه بیشتر از این نمیتونست وجود هیونو رو تحمل کنه... از اونجا بلند شد و بیرون اومد...
**************************
زانوهاشو بغل کرده بود و ساعتها روی تختش به نقطه ای خیره بود... با باز شدن در اتاقش و ورود یون ها کمی حالتشو تغییر داد...
واکنشی به ورودش نشون نداد و ساکت موند...
جلوتر رفت و کنار تختش نشست...
وقتی بایول از نزدیک صورتش رو دید از شوک پرید....
- اونی؟!!
گریه کردی؟ چی شده؟؟
یونها لبخند شیرینی زد:
عزیزم...این روزا حالت تعریفی نداره...چرا تعجب کردی؟
-همیشه همینم...
تو حالت خوبه؟
-اره... یاد آبا افتادم... اگه بود... این اتفاقای بد رو یه جایی کنترل میکرد... انقد پشت هم بد نمیاوردیم!
-آره... اما من حتی یه ساعتم نمیتونم به این موضوع فکر نکنم!
-بهت قول میدم خودم درستش کنم
-اونی؟
-بله؟
-میشه امشب پیش من بخوابی؟
-البته!
-دلم برای جونگ هون تنگ شده
-فردا میاریمش پیش خودمون...
****
۳۳.۶k
۲۰ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.