What should I do?: ¹
به باشگاه رسیدم.
از ماشین پیاده شدم و پول رو پرداخت کردم،
رفتم داخل و سلامی به مربیم کردم رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم پیش مربی نگاهی با تعجب به مربی کردم و گفتم:
ا/ت: مربی چرا باشگاه انقدر خلوته!؟
یونگی: ا/ت خب امروز تعطیل بود و از اونجایی که تو توی تعطیلاتم میای تعجبی نداره!
«ا/ت خنده ارومی کرد و گفت:»
ا/ت: برای موفق شدن باید سخت جنگید.
«یونگی لبخندی به حرف زیبای شاگردش زد و گفت:»
یونگی: بله شاگردمون شاعرم شده؟!
«ا/ت خنده ای بلند تر از قبلی کرد و گفت:»
ا/ت: بله یک شاعر جلوی شما ایستاده!
یونگی: بله درسته خانم زیبا
«یونگی بعد مکثی گفت:»
یونگی: خب وقتشه شروع کنیم نه؟
ا/ت: خب درسته... بیا خودمون رو گرم کنیم!
«یونگی لبخندی زد و گفت:»
یونگی: خب 50 تا شنا برو!
ا/ت: اوه این خیلی اسونه قبلاً بهم سخت میگرفتی!
یونگی: خب شاید چون روز تعطیله و باز اومدی!
«ا/ت همینطور که شنا میرفت جواب مربی رو میداد»
ا/ت: شما چرا اومدی؟ شاید منم برای اون اومدم!
«یونگی در ذهنش گفت:یعنی بخاطر من اومدی؟»
یونگی:«گلویی صاف کرد» اهم خب به قول خانم باید سخت تلاش کرد!
ا/ت: خوب... بلدی... بپیچونی..
یونگی: از شما یاد گرفتیم خانم خانوما...!
«ا/ت بعد 50 تا شنا بلند شد و گفت:»
ا/ت: خب تموم شد بزن بریم...!
«که یهو گوشی یونگی زنگ خورد»
یونگی: االان برمیگردم!
ا/ت: راحت باش
«یونگی بعد تشکر کمی از ا/ت دور شد و تلفن رو جواب داد»
یونگی: الو
تهیونگ: داداش
یونگی: چی شده؟
تهیونگ: کجایی؟
یونگی: باشگاه!... چطور؟
تهیونگ: باشه پس الان میام
یونگی: چیزی شده؟
تهیونگ: اومدم تعریف میکنم
یونگی: باشه
«و تلفن رو قطع کرد... سمت ا/ت رفت»
ا/ت: مشکلی پیش اومده؟
یونگی: نه... داداشم داره میاد اینجا یچیزی بهم بگه پشت تلفن نگفت
ا/ت: خب اگه میخواین تنها باشین من برم؟
یونگی: دختر چرت نگو بشین اتفاقا خوش می گذره
ا/ت: باشه...«و بعد شروع کردم وزنه زدن»
«30 دقیقه بعد»
تهیونگ ویو:
خب خب اینم باشگاه...
بدو بدو رفتم داخل و گفتم:
تهیونگ: یونگی
«یونگی با صدای تهیونگ برگشت و نگاهش کرد»
یونگی: چی شده؟
تهیونگ:...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از ماشین پیاده شدم و پول رو پرداخت کردم،
رفتم داخل و سلامی به مربیم کردم رفتم لباسم رو عوض کردم و اومدم پیش مربی نگاهی با تعجب به مربی کردم و گفتم:
ا/ت: مربی چرا باشگاه انقدر خلوته!؟
یونگی: ا/ت خب امروز تعطیل بود و از اونجایی که تو توی تعطیلاتم میای تعجبی نداره!
«ا/ت خنده ارومی کرد و گفت:»
ا/ت: برای موفق شدن باید سخت جنگید.
«یونگی لبخندی به حرف زیبای شاگردش زد و گفت:»
یونگی: بله شاگردمون شاعرم شده؟!
«ا/ت خنده ای بلند تر از قبلی کرد و گفت:»
ا/ت: بله یک شاعر جلوی شما ایستاده!
یونگی: بله درسته خانم زیبا
«یونگی بعد مکثی گفت:»
یونگی: خب وقتشه شروع کنیم نه؟
ا/ت: خب درسته... بیا خودمون رو گرم کنیم!
«یونگی لبخندی زد و گفت:»
یونگی: خب 50 تا شنا برو!
ا/ت: اوه این خیلی اسونه قبلاً بهم سخت میگرفتی!
یونگی: خب شاید چون روز تعطیله و باز اومدی!
«ا/ت همینطور که شنا میرفت جواب مربی رو میداد»
ا/ت: شما چرا اومدی؟ شاید منم برای اون اومدم!
«یونگی در ذهنش گفت:یعنی بخاطر من اومدی؟»
یونگی:«گلویی صاف کرد» اهم خب به قول خانم باید سخت تلاش کرد!
ا/ت: خوب... بلدی... بپیچونی..
یونگی: از شما یاد گرفتیم خانم خانوما...!
«ا/ت بعد 50 تا شنا بلند شد و گفت:»
ا/ت: خب تموم شد بزن بریم...!
«که یهو گوشی یونگی زنگ خورد»
یونگی: االان برمیگردم!
ا/ت: راحت باش
«یونگی بعد تشکر کمی از ا/ت دور شد و تلفن رو جواب داد»
یونگی: الو
تهیونگ: داداش
یونگی: چی شده؟
تهیونگ: کجایی؟
یونگی: باشگاه!... چطور؟
تهیونگ: باشه پس الان میام
یونگی: چیزی شده؟
تهیونگ: اومدم تعریف میکنم
یونگی: باشه
«و تلفن رو قطع کرد... سمت ا/ت رفت»
ا/ت: مشکلی پیش اومده؟
یونگی: نه... داداشم داره میاد اینجا یچیزی بهم بگه پشت تلفن نگفت
ا/ت: خب اگه میخواین تنها باشین من برم؟
یونگی: دختر چرت نگو بشین اتفاقا خوش می گذره
ا/ت: باشه...«و بعد شروع کردم وزنه زدن»
«30 دقیقه بعد»
تهیونگ ویو:
خب خب اینم باشگاه...
بدو بدو رفتم داخل و گفتم:
تهیونگ: یونگی
«یونگی با صدای تهیونگ برگشت و نگاهش کرد»
یونگی: چی شده؟
تهیونگ:...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۳۲.۲k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.