وقتی مجبور بود.....

زندگی همونطور که ما میخوایم پیش نمیره..اتفاق های بد ، اتفاق های خوب....هیچکدوم رو نمی تونیم پیش بینی کنیم...ما حتی از یک دقیقه بعدمون هم خبر نداریم چه برسه به ایندمون...کسایی که دوسشون داریم ، کسایی که همه چیزمون رو بهشون دادیم ، کسایی که بهشون اعتماد کردیم و...
همه اینها میتونن از پشت بهمون خنجر بزنن. شاید این اتفاق ها دست خودشون نباشه ، ولی با حرفاشون و کاراشون قلب خیلیامونو شکوندن..
دخترک با بغض و گریه لب زد.....
×این بود پایان عشقمون کریس؟...واقعا فکر میکنی کار درستیه با این کلمات ؟ به عشقمون پایان بدی ؟ کلمات درد دارن بفهم
_ات من...
حرفشو قطع کردی و فریاد زدی..
×واقعا فکر میکنی کار درستیه که قلبمو بشکونی ؟ چطور اینقدر راحت میتونی بهم بگی که از هم جدا بشیم ؟ چطوری ؟ من تمام عشقمو بهت دادم..هق..تمام عشقمو
_ات
× نه اقای بنگ
من هرچیزی که..هق..باید می شنیدم رو شنیدم...شاید تقدیرمون این رو میخواست
از روی مبل بلند شدی ، به سمت کیف دستیه کوچیکت رفتی و زمزمه کردی : شاید هم تو این رو میخواستی
به سمت در رفتی و پسرک رو با افکارش برای همیشه تنها گذاشتی....
داستان : کمپانی به دلیل هیت هایی که کریس میگرفت...اون رو مجبور کرد که از عشقش جدا بشه....کریس چندبار به کمپانی اصرار کرد که نمیخواد این کارو انجام بده ، ولی کجاست گوش شنوا ؟

the end...
*seta