پارت ۳
کلاغ:غار مأموریت شمال شرقی، شمال شرقی زود باش غار
مامان:هنوز نیومده باید بری...
کوهاکو:مامان نگران نباش چون سطح پایین هستم مأموریت ها گروهی هست بعدش من از پسش بر میام .دیگه باید برم خداحافظ .
*ویستریا تو راهرو داشت با کورو بازی میکرد*:داداش به این زودی داری میری؟
کوهاکو:متاسفم که نمیتونم بیشتر بمونم *خم میشه در گوش ویستریا میگه*:بعد از من تو میشی دختر ارشد خانواده از کورو خوب محافظت کن به مامان بابا کمک کن ممکنه که... من خیلی دیر برگردیم از خانواده محافظت کن، من به تو ایمان دارم.
_داداشی.... باشه سعی میکنم.
*کوهاکو رفت*
چهار سال گذشت ولی هیچ خبری از کوهاکو نبود هیچکس به برگشتن اون امیدی نداشت ولی ویستریا نا امید نشد به حرفایی که برادرش زده بود عمل کرد .
خبرسان ارتش شیطان کش : صاحب این عمارت هستن
*کورو درو باز میکنه*:بله پدرم هستن شما؟
_سریع به پدرت بگو بیاد.
کورو: پدر یه آقایی امده کارت داره
پدر:امدم، بله بفرماید؟
*بغض گلوی خبرسان رو گرفت*:اقای هاشیما، من از طرف سپاه شیطان کش هستم... کوهاکو در آخرین ماموریتش.... به دست یه شیطان رده بالا کشته شد... از صمیم قلب متاسفم.
*ویستریا و مامانش تازه از روستا امده بودن خبر رو شنیدن* *مامان همون جا غش میکنه* *ویستریا میشینه رو زمین مامانشو بغل میکنه و گریه میکنه*
مامان:هنوز نیومده باید بری...
کوهاکو:مامان نگران نباش چون سطح پایین هستم مأموریت ها گروهی هست بعدش من از پسش بر میام .دیگه باید برم خداحافظ .
*ویستریا تو راهرو داشت با کورو بازی میکرد*:داداش به این زودی داری میری؟
کوهاکو:متاسفم که نمیتونم بیشتر بمونم *خم میشه در گوش ویستریا میگه*:بعد از من تو میشی دختر ارشد خانواده از کورو خوب محافظت کن به مامان بابا کمک کن ممکنه که... من خیلی دیر برگردیم از خانواده محافظت کن، من به تو ایمان دارم.
_داداشی.... باشه سعی میکنم.
*کوهاکو رفت*
چهار سال گذشت ولی هیچ خبری از کوهاکو نبود هیچکس به برگشتن اون امیدی نداشت ولی ویستریا نا امید نشد به حرفایی که برادرش زده بود عمل کرد .
خبرسان ارتش شیطان کش : صاحب این عمارت هستن
*کورو درو باز میکنه*:بله پدرم هستن شما؟
_سریع به پدرت بگو بیاد.
کورو: پدر یه آقایی امده کارت داره
پدر:امدم، بله بفرماید؟
*بغض گلوی خبرسان رو گرفت*:اقای هاشیما، من از طرف سپاه شیطان کش هستم... کوهاکو در آخرین ماموریتش.... به دست یه شیطان رده بالا کشته شد... از صمیم قلب متاسفم.
*ویستریا و مامانش تازه از روستا امده بودن خبر رو شنیدن* *مامان همون جا غش میکنه* *ویستریا میشینه رو زمین مامانشو بغل میکنه و گریه میکنه*
۱۴۸
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.