P.4
جانگ کوک:به تو ربطی نداره(حرفای کوک سرده)
شت! هیچ وقت نمیگه برای کیه؟ اون فرد کی هست که انقدر خوش شانسه که تونسته دل این سادیسمی رو به دست بیاره؟
ا/ت:چرا بهم نمیگی؟
عصبی نگاهی بهم انداخت که از ترس بدنم لرزید.
جانگ کوک:دهنتو میبندی یا خودم ببندمش(داد)
با دادی که زد استرس بدی به جونم افتاد.اگه بیشتر از این عصبی شه بهم حمله میکنه ولی چاره ی دیگه ای نیست!باید عصبی شه.
ا/ت:ک.و.. کوک...لطفا بهم بگو
جانگ کوک:گفتم ببند فکتو(عربده)
به سمتم خیز برداشت و از گلوم گرفت.به سمت عقب هلم داد که مجبور شدم به سمت عقب قدم بردارم.با حس این که پشتم چیزی قرار داره فهمیدم که به دیوار رسیدم. سرمو محکم زد به دیوار که از درد دادی کشیدم.چشمام سیاهی میرفت و حس می کردم تمام دنیا روی پلکامه و سعی میکنه پایین بکشتش.تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که روی زمین دراز بکشم و چشمامو ببندم بلکه از سر دردم کم شه.
دستمو به سمت دستش بردم که قبل از اینکه دستم به دستش برسه،دستمو گرفت و بالای سرم قفل کرد.با ترس بهش نگاه کردم که پوزخند تمسخر آمیزی بهم زد.
جانگ کوک:بهت گفتم دهنتو ببند مگه نه؟ (آروم)
جوابی ندادم.
جانگ کوک:جوابمو بده هرزه(داد)
سرمو آروم به نشانه ی آره تکن دادم که یکی از ابروهاش رو بالا داد و سرشو کج کرد.
جانگ کوک:نشنیدم
میدونستم اگه به حرفش گوش ندم همینجا چالم میکنه.
ا/ت:ب.. بله.. گفتی
فک می کردم که با گفتن این حرف ولم کنه ولی ول که نکردهیچ فشار دستشم بیشتر کرد.از سر کمبود اکسیژن با پاهام به دیوار پشتم ضربه میزدم.چشمام کم کم بسته شد.دیگه انرژی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم. با زره ای از اکسیژنی که برام مونده بود لب زدم.
ا/ت:.ل...لط..فا.. ول...م...کن(خیلی آروم)
.........
شت! هیچ وقت نمیگه برای کیه؟ اون فرد کی هست که انقدر خوش شانسه که تونسته دل این سادیسمی رو به دست بیاره؟
ا/ت:چرا بهم نمیگی؟
عصبی نگاهی بهم انداخت که از ترس بدنم لرزید.
جانگ کوک:دهنتو میبندی یا خودم ببندمش(داد)
با دادی که زد استرس بدی به جونم افتاد.اگه بیشتر از این عصبی شه بهم حمله میکنه ولی چاره ی دیگه ای نیست!باید عصبی شه.
ا/ت:ک.و.. کوک...لطفا بهم بگو
جانگ کوک:گفتم ببند فکتو(عربده)
به سمتم خیز برداشت و از گلوم گرفت.به سمت عقب هلم داد که مجبور شدم به سمت عقب قدم بردارم.با حس این که پشتم چیزی قرار داره فهمیدم که به دیوار رسیدم. سرمو محکم زد به دیوار که از درد دادی کشیدم.چشمام سیاهی میرفت و حس می کردم تمام دنیا روی پلکامه و سعی میکنه پایین بکشتش.تنها چیزی که اون لحظه می خواستم این بود که روی زمین دراز بکشم و چشمامو ببندم بلکه از سر دردم کم شه.
دستمو به سمت دستش بردم که قبل از اینکه دستم به دستش برسه،دستمو گرفت و بالای سرم قفل کرد.با ترس بهش نگاه کردم که پوزخند تمسخر آمیزی بهم زد.
جانگ کوک:بهت گفتم دهنتو ببند مگه نه؟ (آروم)
جوابی ندادم.
جانگ کوک:جوابمو بده هرزه(داد)
سرمو آروم به نشانه ی آره تکن دادم که یکی از ابروهاش رو بالا داد و سرشو کج کرد.
جانگ کوک:نشنیدم
میدونستم اگه به حرفش گوش ندم همینجا چالم میکنه.
ا/ت:ب.. بله.. گفتی
فک می کردم که با گفتن این حرف ولم کنه ولی ول که نکردهیچ فشار دستشم بیشتر کرد.از سر کمبود اکسیژن با پاهام به دیوار پشتم ضربه میزدم.چشمام کم کم بسته شد.دیگه انرژی برای باز نگه داشتن چشمام نداشتم. با زره ای از اکسیژنی که برام مونده بود لب زدم.
ا/ت:.ل...لط..فا.. ول...م...کن(خیلی آروم)
.........
۷.۰k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.