رمان شراکت اجباری پارت چهارم لایک
به سمت ماشین رونیکا که یه دویست و شش آلبالویی بود، حرکت کردیم.
در ماشین رو باز کردم و نشستم.
کمند که تا الان جلو نشسته بود و چشم هاش بسته بود، با این حرکتم مثل جن
زده ها یه متر رو هوا پرید.
کمند: چیشده؟ من کجام؟
رونیکا: عزیزم، خون سردیت رو حفظ کن، هواپیما هنوز بلند نشده کمربندت هم
ببند.با این حرفش پقی خندیدم.
کمند که تازه فهمیده بود سوتی داده با حرص گفت: جلبک ها، من رو دست
انداختین؟
من و رونیکا دل هامون رو گرفته بودیم و به حرص خوردنش میخندیدیم که با
صدای کمند ساکت شدیم.
کمند: ببندید دیگه بولک و لولک.
رونیکا: خخخ اوکی بریم.
***
کنار کمند و رونیکا نشسته بودم و با لب و لوچه ای آویزون به بقیه نگاه می کردم.
رونیکا که انگار به کلافه شدنم پی برده بود آروم در گوشم گفت: توام حوصله ات
سر رفته؟
-ما این جا کسی رو نمیشناسیم، شیلان هم که نیستش ، تا کی باید مثل ننه مرده
ها این جا بشینیم؟
کمند که خودش رو کمی جلوتر کشیده بود، با لحن کش داری گفت: کسی هم
نیست بریم اون وسط یه کم برقصیم دلم پوکید.
هنوز حرفش تموم نشده بود که پسری تقریبا هم سن و سال خودمون با قیافه
افتضاحی کنارش نشست، موهاش که رو به بالا سیخ بود و تیشرت صورتی و شلوار
پاره ای تنش بود، خواهرمون فقط آرایشگاه نرفته بود.
کمند که هنوز متوجه حضور پسره نشده بود، آهی کشید که با صدای پسره نصف
و نیمه باقی موند.
کمند هین بلندی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
-به من این افتخار رو بده خانم خوشگله!کمند نگاه چندش آوری بهش کرد و دماغش رو چین ظریفی داد.
-چخه چخه، تو دیگه کی هستی؟
-پسر بابام
-عجب اعتماد به نفسی هم داره خب پسر باباتی که هستی چی کار کنم؟
-بریم؟
کمند با قیافه سکته ای به من و رونیکا نگاه کرد و گفت: چشه این؟ چه پررو هم
هست.
-شنیدم ها
کمند: گفتم که بشنوی.
پسره که انگار خیلی بهش بر خورده بود با گفتن خود شیفته که مخاطبش کمند
بود، پوزخندی زد و رفت.
کمند پر حرص پوفی کشید: همه رو برق می گیره من رو چراغ نفتی، سمندون از
این سر تره ها، پسره نمکدون
با این حرفش من و رونیکا در حد انفجار خندیدیم، چند نفری توجهشون جلب شد
و با تاسف سری تکون دادن.
با لبخندی رو به جمع خنده ام رو جمع کردم و گفتم: بسه دیگه، همه فهمیدن
دیوونه ایم، همین رو می خواستین؟
رونیکا سقلمه ای به بازوم زد.
در ماشین رو باز کردم و نشستم.
کمند که تا الان جلو نشسته بود و چشم هاش بسته بود، با این حرکتم مثل جن
زده ها یه متر رو هوا پرید.
کمند: چیشده؟ من کجام؟
رونیکا: عزیزم، خون سردیت رو حفظ کن، هواپیما هنوز بلند نشده کمربندت هم
ببند.با این حرفش پقی خندیدم.
کمند که تازه فهمیده بود سوتی داده با حرص گفت: جلبک ها، من رو دست
انداختین؟
من و رونیکا دل هامون رو گرفته بودیم و به حرص خوردنش میخندیدیم که با
صدای کمند ساکت شدیم.
کمند: ببندید دیگه بولک و لولک.
رونیکا: خخخ اوکی بریم.
***
کنار کمند و رونیکا نشسته بودم و با لب و لوچه ای آویزون به بقیه نگاه می کردم.
رونیکا که انگار به کلافه شدنم پی برده بود آروم در گوشم گفت: توام حوصله ات
سر رفته؟
-ما این جا کسی رو نمیشناسیم، شیلان هم که نیستش ، تا کی باید مثل ننه مرده
ها این جا بشینیم؟
کمند که خودش رو کمی جلوتر کشیده بود، با لحن کش داری گفت: کسی هم
نیست بریم اون وسط یه کم برقصیم دلم پوکید.
هنوز حرفش تموم نشده بود که پسری تقریبا هم سن و سال خودمون با قیافه
افتضاحی کنارش نشست، موهاش که رو به بالا سیخ بود و تیشرت صورتی و شلوار
پاره ای تنش بود، خواهرمون فقط آرایشگاه نرفته بود.
کمند که هنوز متوجه حضور پسره نشده بود، آهی کشید که با صدای پسره نصف
و نیمه باقی موند.
کمند هین بلندی کشید و دستش رو روی قلبش گذاشت.
-به من این افتخار رو بده خانم خوشگله!کمند نگاه چندش آوری بهش کرد و دماغش رو چین ظریفی داد.
-چخه چخه، تو دیگه کی هستی؟
-پسر بابام
-عجب اعتماد به نفسی هم داره خب پسر باباتی که هستی چی کار کنم؟
-بریم؟
کمند با قیافه سکته ای به من و رونیکا نگاه کرد و گفت: چشه این؟ چه پررو هم
هست.
-شنیدم ها
کمند: گفتم که بشنوی.
پسره که انگار خیلی بهش بر خورده بود با گفتن خود شیفته که مخاطبش کمند
بود، پوزخندی زد و رفت.
کمند پر حرص پوفی کشید: همه رو برق می گیره من رو چراغ نفتی، سمندون از
این سر تره ها، پسره نمکدون
با این حرفش من و رونیکا در حد انفجار خندیدیم، چند نفری توجهشون جلب شد
و با تاسف سری تکون دادن.
با لبخندی رو به جمع خنده ام رو جمع کردم و گفتم: بسه دیگه، همه فهمیدن
دیوونه ایم، همین رو می خواستین؟
رونیکا سقلمه ای به بازوم زد.
۶۹۱
۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.