فیک عاشقی p33
تهیونگ ویو :منتظر جوابی ازجانب هانا بودم اما صدایی ازش درنمیومد ....برگشتم سمتش که دیدم چشماش پر شده از اشک و با لبخند قشنک روی لبش بهم زول زده ..... با نگرانی کامل چرخیدم سمتش و گفتم ...
تهیونگ: هانا حالت خوبه؟چی شده؟ چرا گریه میکنی؟(با نگرانی)
که یهو هانا خودشو انداخت بغلم .
انقدر کارش یهویی بود که نزدیک بود به پشت از نمیکت بیفتم .
بعد از چندثانیه مکث به خودم اومدم و دستکو گذاشتم روی سرش و نوازشوار روی موهاش به سمت کمرش دستمو اوردم پایین و همین کاررو چندبار تکرار کردم تا آروم بشه .
نمیدونم چی شده بود؟چیز بدی گفته بودم که یهو سرشو از تو آغوشم درآورد و با چشمای اشکی و لبخند تو چشمام نگاه کرد .
هانا: داداشیم ... عاشق شده(با بغض و خنده)
تهیونگ:(لبخند)فکرکنم خیلیم بد عاشق شده(لبخند)
هانا: خیلی خوشحالم .
خب اگه انقدر عاشقشی و میخوایش بهش درخواست بده .
تهیونگ:(نفس عمیق و پراز درد) خب..... بهش گفتم ..... اما...
هانا: اگه بگی رد کرد خودمو میکشم .
مگه میشه کسی ازتو خوشش نیاد؟مگه داریم؟ من که تاحالا هردختریو دیدم خودشونو به آب و آتیش زدن برای تو .
تهیونگ: درسته..... قبول نکرد.....اما....
هانا: اماچی..(با ناراحتی)
تهیونگ: اما.... گفت ... میتونیم فقط دوست معمولی باشیم..(لبخند)
همینشم خوبه .
هانا: داداشی گلم . من واقعا متاسفم که نمیتونم کاری بکنم .(و بغلش کرد)
تهیونگویو: نمیدونستم چیشد ..... اصلا رفتارام و کارام برام عادی نبود ..... نمیدونم چیشد که وقتی هانا بغلم کرد ناخودآگاه قطره های اشک به چشمم حجوم آوردن و دونه ددنه سرازیر شدن .....
..انقدر ادامه پیداکرد که به هق هق افتادم .... مپل بچه ها لباس هانارو تو مشتام گرفته بودم و خودمو تو آغوشش پنهان کرده بودم و اشک میریختم .... واقعا نمیدونم چم بود...... یعنی عشق همچین چیزیه؟..... اصلا متوجه گذرزمان نبودم ..... نمیدونستم چه مدتیه که دارم تو بغل خواهر کوچولوم گریه میکنم.
.... اما نمیخواستم از بغلش جدابشم..... آرامش خاصی داشت .....
تهیونگ: هان...ا(با بغض)
هانا: جانم .. داداشی(با رگه ها بغض)
تهیونگ: میدونی دردناکتر ازهمه چیه؟
هانا: چیه؟
تهیونگ: اینکه..... اینکه....(گریش شدت گرفت)
هانا: هیشش .... آروم باش ..... انقدر به خودت فشارنیار...... همهچی درست میشه....
تهیونگ: کوکم عاشق ا.ته(دیگه داره زجه میزنه بچم)
هانا: چ...چی؟
تهیونگ: آره..... کوکم..... عاشق ا.ته(گریه شدید)
هانا: دیگه.... واقعا نمیدونم چی بگم.
تهیونگ :(گریه)
راوی: هانا،خواهر کوچولوی پسرک داستان ما برادرش رو درآغوش گرفته بود و سرش رو نوازش میکرد .
چقدر عشق برای پسرک داستان ما غمانگیز بود .
پسری که خیلی مغرور و خودخواه و بی احساس بود...... حالا قلبش رو به دخترک باخته بود ...... پسرک مغرور حالا.... به خاطر عشق .... داشت گریه میکرد .
کی فکرش رو میکرد که یک روزی پسر مغرور داستان ، قلبش رو تو نگاه اول به دختری ببازه؟....
.
.
.
هانا: (سر برادرش رو از آغوشش درآورد و صورتش رو با دستان ضریفش قاب کرد)بهتری؟(لبخند)
تهیونگ: اهوم.
مرسی که هستی(لبخند و بغض)
هانا:باید فکر کنم ببینم چه کمکی از دستم برمیاد.
تهیونگ: نیازی نیست، تو هرکاری هم بکنی نمیتونی کسی رو به اجبار عاشق خودت بکنی .
هانا:(لبخندغمگین)
تهیونگ: خب دیگه ..... ممنون که به حرفام گوش کردی(لبخند)..... بلندشو بریم ساعت یک شبه.
هانا: تهیونگا.
تهیونگ: جانم .
هانا: میتونی یکروز ا.ت رو ملاقات کنم؟
تهیونگ: بزار یکم صمیمی تر بشم باهاش .
هانا: داداشی.
تهیونگ: هوم(بغض)
هانا: شاید ا.ت هم دوست داشته باشه، یعنی ..... خب چجوری بگم.... تو فقط دوبار باهاش ملاقات کردی و بهش درخواست دادی .....خب..... اون نمیشناختت ..... و اونطور که تو گفتی از اون دختراییه که قیافه براش مهم نیست ...... شاید به مرور زمان تونستی صاحب قلبش بشی(لبخند غمگین)
تهیونگ:(نفس عمیق) امیدوارم .
راوی: و تهیونگ و خواهرش به سمت ماشین حرکت کردند و در تاریکی شب زیر نور لامپ دستگاه های بازی در سکوت به سمت پارکینگ قدم برمیداشتند .
هیچکس از قلب دخترک ما خبر دار نبود .
شاید قلبش از قبل صاحب دیگری داشته؟
هیچچیز مشخص نیست .
چقدر احساسی نوشتم🗿
اینم از پارت ۳۳ . امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت فراموش نشه دوستان❤️
هنوز داستان شروع نشده . این داستان یکن طولانی میشع امیدوارم باهاش مشکلی نداشته باشید❤️
تهیونگ: هانا حالت خوبه؟چی شده؟ چرا گریه میکنی؟(با نگرانی)
که یهو هانا خودشو انداخت بغلم .
انقدر کارش یهویی بود که نزدیک بود به پشت از نمیکت بیفتم .
بعد از چندثانیه مکث به خودم اومدم و دستکو گذاشتم روی سرش و نوازشوار روی موهاش به سمت کمرش دستمو اوردم پایین و همین کاررو چندبار تکرار کردم تا آروم بشه .
نمیدونم چی شده بود؟چیز بدی گفته بودم که یهو سرشو از تو آغوشم درآورد و با چشمای اشکی و لبخند تو چشمام نگاه کرد .
هانا: داداشیم ... عاشق شده(با بغض و خنده)
تهیونگ:(لبخند)فکرکنم خیلیم بد عاشق شده(لبخند)
هانا: خیلی خوشحالم .
خب اگه انقدر عاشقشی و میخوایش بهش درخواست بده .
تهیونگ:(نفس عمیق و پراز درد) خب..... بهش گفتم ..... اما...
هانا: اگه بگی رد کرد خودمو میکشم .
مگه میشه کسی ازتو خوشش نیاد؟مگه داریم؟ من که تاحالا هردختریو دیدم خودشونو به آب و آتیش زدن برای تو .
تهیونگ: درسته..... قبول نکرد.....اما....
هانا: اماچی..(با ناراحتی)
تهیونگ: اما.... گفت ... میتونیم فقط دوست معمولی باشیم..(لبخند)
همینشم خوبه .
هانا: داداشی گلم . من واقعا متاسفم که نمیتونم کاری بکنم .(و بغلش کرد)
تهیونگویو: نمیدونستم چیشد ..... اصلا رفتارام و کارام برام عادی نبود ..... نمیدونم چیشد که وقتی هانا بغلم کرد ناخودآگاه قطره های اشک به چشمم حجوم آوردن و دونه ددنه سرازیر شدن .....
..انقدر ادامه پیداکرد که به هق هق افتادم .... مپل بچه ها لباس هانارو تو مشتام گرفته بودم و خودمو تو آغوشش پنهان کرده بودم و اشک میریختم .... واقعا نمیدونم چم بود...... یعنی عشق همچین چیزیه؟..... اصلا متوجه گذرزمان نبودم ..... نمیدونستم چه مدتیه که دارم تو بغل خواهر کوچولوم گریه میکنم.
.... اما نمیخواستم از بغلش جدابشم..... آرامش خاصی داشت .....
تهیونگ: هان...ا(با بغض)
هانا: جانم .. داداشی(با رگه ها بغض)
تهیونگ: میدونی دردناکتر ازهمه چیه؟
هانا: چیه؟
تهیونگ: اینکه..... اینکه....(گریش شدت گرفت)
هانا: هیشش .... آروم باش ..... انقدر به خودت فشارنیار...... همهچی درست میشه....
تهیونگ: کوکم عاشق ا.ته(دیگه داره زجه میزنه بچم)
هانا: چ...چی؟
تهیونگ: آره..... کوکم..... عاشق ا.ته(گریه شدید)
هانا: دیگه.... واقعا نمیدونم چی بگم.
تهیونگ :(گریه)
راوی: هانا،خواهر کوچولوی پسرک داستان ما برادرش رو درآغوش گرفته بود و سرش رو نوازش میکرد .
چقدر عشق برای پسرک داستان ما غمانگیز بود .
پسری که خیلی مغرور و خودخواه و بی احساس بود...... حالا قلبش رو به دخترک باخته بود ...... پسرک مغرور حالا.... به خاطر عشق .... داشت گریه میکرد .
کی فکرش رو میکرد که یک روزی پسر مغرور داستان ، قلبش رو تو نگاه اول به دختری ببازه؟....
.
.
.
هانا: (سر برادرش رو از آغوشش درآورد و صورتش رو با دستان ضریفش قاب کرد)بهتری؟(لبخند)
تهیونگ: اهوم.
مرسی که هستی(لبخند و بغض)
هانا:باید فکر کنم ببینم چه کمکی از دستم برمیاد.
تهیونگ: نیازی نیست، تو هرکاری هم بکنی نمیتونی کسی رو به اجبار عاشق خودت بکنی .
هانا:(لبخندغمگین)
تهیونگ: خب دیگه ..... ممنون که به حرفام گوش کردی(لبخند)..... بلندشو بریم ساعت یک شبه.
هانا: تهیونگا.
تهیونگ: جانم .
هانا: میتونی یکروز ا.ت رو ملاقات کنم؟
تهیونگ: بزار یکم صمیمی تر بشم باهاش .
هانا: داداشی.
تهیونگ: هوم(بغض)
هانا: شاید ا.ت هم دوست داشته باشه، یعنی ..... خب چجوری بگم.... تو فقط دوبار باهاش ملاقات کردی و بهش درخواست دادی .....خب..... اون نمیشناختت ..... و اونطور که تو گفتی از اون دختراییه که قیافه براش مهم نیست ...... شاید به مرور زمان تونستی صاحب قلبش بشی(لبخند غمگین)
تهیونگ:(نفس عمیق) امیدوارم .
راوی: و تهیونگ و خواهرش به سمت ماشین حرکت کردند و در تاریکی شب زیر نور لامپ دستگاه های بازی در سکوت به سمت پارکینگ قدم برمیداشتند .
هیچکس از قلب دخترک ما خبر دار نبود .
شاید قلبش از قبل صاحب دیگری داشته؟
هیچچیز مشخص نیست .
چقدر احساسی نوشتم🗿
اینم از پارت ۳۳ . امیدوارم خوشتون اومده باشه و لطفا حمایت فراموش نشه دوستان❤️
هنوز داستان شروع نشده . این داستان یکن طولانی میشع امیدوارم باهاش مشکلی نداشته باشید❤️
۱۹.۱k
۲۰ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.