ندیمه عمارت p:³¹
هایون:میدونم درست نیست همچین چیزی بپرسم!...ولی کی پشت خط بود..چی گفت که اینجور فکرت و مشغول کرده؟
هامین:خب..خب دختر عموم بود..
هایون:چیزی شده؟...اتفاقی افتاده؟
هامین:ن..ن...همچی اوکیه..
هایون:پس میشه بهم بگی چی گفته؟...اخه این همه بهم ریختگی؟..
هامین:جدی میگم چیزی نیست..فکرم مشغوله کاره!
چشم غره ای رفت و گفت:تا ده دقه پیش که کاری نبود الان یه دفعه اومد؟...من ادم رکیم...حرفیم باشه بهت میگم...و الان واقعا میخوام بدونم چی تو رو اینقد تو فکر برده؟...
به بشقابش که خالی بود نگاه کردم و مطمئن شدم که غذاشو خورده...یه ضرب از جام بلند شدم و گفتم:پاشو..پاشو برم..معلوم نیست تو غذا چی بود که حس کاراگاهی تو هشیار شد!....د بلند شو دیگه!..
دست به سینه شد و اخمشو توهم گره زد ..:تا نگی بلند نمیشم!...
مبهوت بهش نگاه کردم و گفتم:هایون بچه بازی در نیار... بلند شو بریم!
هایون:اول اینکه بلند نمیشم... دوما اصلا نگاه به غذات کردی که چیزی ازش نخوردی؟..سوما ادعای دوستیت میشه ولی از مشکلت چیزی نمی تونی بهم بگی؟
مغزم نمی کشید و واقعا اگه جاش بود همونجا پخش زمین میشدم...این دختر لجباز بود و من از همین میترسیدم...که اگه گیر بده دیگه ول نمیکنه...از چیزی که حتی خودم احتمال درست بودنشو زیر صفر میدونم عمرا بتونم بگم...اما چی بگم که دهنش بسته شه؟!!!....لب و کشیدم داخل و داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که چشمو خورد به یه زن باردار که کنار شوهرش نشسته بود...از فکری که به سرم زد چشمام و محکم روی هم فشار دادم...
هایون:چی شد؟؟؟..من منتظرم!!
صدای هایون مثل نوتیف پیام بهم هشدار میداد...اروم سر جام نشستم و خیلی یواش گفتم:نمیشه بخیال شی؟
ابرو بالا انداخت و نوچی گفت...تیر اخرم توی خلصه از سیاهی فرو رفت و سعی کردم یه مشت اراجیف و تحویلش بدم!
هامین:خب...خب
هایون:خب؟؟
با دست پشت گردنم و لمس کردم و گفتم:من..من و دختر عموم همو دوست داریم..خیلی زیادد...ما...ایششش
یه تای ابروش بالا رفته بود و داشت سوالی نگام میکرد..
هایون:شما چی؟
چشمام و محکم بستم و سریع گفتم:ما باهم رابطه داشتیم و الان اون حامله است!
هایون:ولی گفتی عکس بفرست!!..دقیقا از چی؟
هامین:ها؟
هایون:میگم بهش گفتی عکس بگیر بفرست؟!!.. چیو؟
هامین:هااا...اهاننن...یه قرص میخواست..از خواست براش بگیرم..
خودمم از چیزی که گفته بودم مغزم داشت سوت میکشید ولی ایاااا این میتونست قانعش کنه؟؟!..اروم چشمام و از هم باز کردم که صورت وا رفتشو دیدم...اروم اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببین ماهم و خیلیی دوست داریم..خیلی زیاد عاشقیم اصلا من خیلی...
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت:خیلی خب بابا فهمیدم چقد همو دوست دارین...الان باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
درسته این برای من فقط یه دوروغ بود اما برای اون جدی بود و اگه همچین اتفاقی هم برام میوفتاد بازم میگفت چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟...بازم خودشو شریک بدبختیام میدونست..یه حس عجیب بهم القا شد!..یه حسی مثل داشتن یه پشتیبان؟!!..کسی که بتونم حتی همچنین رازیو بهش بگم؟...با صدای کشیده شدن صندلی نگامو به بالا دادم ...
هایون:بلند شو...بلند شو بدبختمون کردی....باید فکر کنم..
بعدم بدون معطلی رفت سمت صندوق...لبخندی بدون اینکه حتی متوجه بشم روی لبام نشسته بود و کنار ماشین منتظر برگشتن هایون بودم....با اومدنش خواست بشینه تو ماشین که نگاهش به من افتاد...
هایون:ببند اون نیشو...گرفته دختر مردمو..استغفرالله...بتمرگ ببینم باید چیکار کنیم...
وقتی نشست در و محکم بست... یکی زدم رو پیشونیم..اخه این چی بود گفتی..دلیل کم بود؟!!...در ماشین باز کردم و من نشستم و با تمام سرعت گاز دادم...
هایون:چرا نمیگیریشش؟
هامین:خب..خب دختر عموم بود..
هایون:چیزی شده؟...اتفاقی افتاده؟
هامین:ن..ن...همچی اوکیه..
هایون:پس میشه بهم بگی چی گفته؟...اخه این همه بهم ریختگی؟..
هامین:جدی میگم چیزی نیست..فکرم مشغوله کاره!
چشم غره ای رفت و گفت:تا ده دقه پیش که کاری نبود الان یه دفعه اومد؟...من ادم رکیم...حرفیم باشه بهت میگم...و الان واقعا میخوام بدونم چی تو رو اینقد تو فکر برده؟...
به بشقابش که خالی بود نگاه کردم و مطمئن شدم که غذاشو خورده...یه ضرب از جام بلند شدم و گفتم:پاشو..پاشو برم..معلوم نیست تو غذا چی بود که حس کاراگاهی تو هشیار شد!....د بلند شو دیگه!..
دست به سینه شد و اخمشو توهم گره زد ..:تا نگی بلند نمیشم!...
مبهوت بهش نگاه کردم و گفتم:هایون بچه بازی در نیار... بلند شو بریم!
هایون:اول اینکه بلند نمیشم... دوما اصلا نگاه به غذات کردی که چیزی ازش نخوردی؟..سوما ادعای دوستیت میشه ولی از مشکلت چیزی نمی تونی بهم بگی؟
مغزم نمی کشید و واقعا اگه جاش بود همونجا پخش زمین میشدم...این دختر لجباز بود و من از همین میترسیدم...که اگه گیر بده دیگه ول نمیکنه...از چیزی که حتی خودم احتمال درست بودنشو زیر صفر میدونم عمرا بتونم بگم...اما چی بگم که دهنش بسته شه؟!!!....لب و کشیدم داخل و داشتم به دور و اطراف نگاه میکردم که چشمو خورد به یه زن باردار که کنار شوهرش نشسته بود...از فکری که به سرم زد چشمام و محکم روی هم فشار دادم...
هایون:چی شد؟؟؟..من منتظرم!!
صدای هایون مثل نوتیف پیام بهم هشدار میداد...اروم سر جام نشستم و خیلی یواش گفتم:نمیشه بخیال شی؟
ابرو بالا انداخت و نوچی گفت...تیر اخرم توی خلصه از سیاهی فرو رفت و سعی کردم یه مشت اراجیف و تحویلش بدم!
هامین:خب...خب
هایون:خب؟؟
با دست پشت گردنم و لمس کردم و گفتم:من..من و دختر عموم همو دوست داریم..خیلی زیادد...ما...ایششش
یه تای ابروش بالا رفته بود و داشت سوالی نگام میکرد..
هایون:شما چی؟
چشمام و محکم بستم و سریع گفتم:ما باهم رابطه داشتیم و الان اون حامله است!
هایون:ولی گفتی عکس بفرست!!..دقیقا از چی؟
هامین:ها؟
هایون:میگم بهش گفتی عکس بگیر بفرست؟!!.. چیو؟
هامین:هااا...اهاننن...یه قرص میخواست..از خواست براش بگیرم..
خودمم از چیزی که گفته بودم مغزم داشت سوت میکشید ولی ایاااا این میتونست قانعش کنه؟؟!..اروم چشمام و از هم باز کردم که صورت وا رفتشو دیدم...اروم اب دهنمو قورت دادم و گفتم:ببین ماهم و خیلیی دوست داریم..خیلی زیاد عاشقیم اصلا من خیلی...
نزاشت حرفمو تموم کنم و گفت:خیلی خب بابا فهمیدم چقد همو دوست دارین...الان باید چه خاکی تو سرمون بریزیم؟
درسته این برای من فقط یه دوروغ بود اما برای اون جدی بود و اگه همچین اتفاقی هم برام میوفتاد بازم میگفت چه خاکی تو سرمون بریزیم ؟...بازم خودشو شریک بدبختیام میدونست..یه حس عجیب بهم القا شد!..یه حسی مثل داشتن یه پشتیبان؟!!..کسی که بتونم حتی همچنین رازیو بهش بگم؟...با صدای کشیده شدن صندلی نگامو به بالا دادم ...
هایون:بلند شو...بلند شو بدبختمون کردی....باید فکر کنم..
بعدم بدون معطلی رفت سمت صندوق...لبخندی بدون اینکه حتی متوجه بشم روی لبام نشسته بود و کنار ماشین منتظر برگشتن هایون بودم....با اومدنش خواست بشینه تو ماشین که نگاهش به من افتاد...
هایون:ببند اون نیشو...گرفته دختر مردمو..استغفرالله...بتمرگ ببینم باید چیکار کنیم...
وقتی نشست در و محکم بست... یکی زدم رو پیشونیم..اخه این چی بود گفتی..دلیل کم بود؟!!...در ماشین باز کردم و من نشستم و با تمام سرعت گاز دادم...
هایون:چرا نمیگیریشش؟
۱۳۱.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.