ندیمه عمارت p:⁷⁵
جیمین:بهشون بگید یه دوست...دوست قدیمی...
با لبخند تایید کرد و تلفن و برداشت بعد چند ثانیه گفت:خسته نباشید جناب...یه آقای تشریف اوردن میخوان شما رو ببینن...
منشی:میگن دوست شما هستن...
منشی :بله...چشم
تلفن و گذاشت و از جاش بلند شد...با همون لبخند گفت:تشریف بیارید...
تایید کردم و دنبالش رفتم.. جلوی در اتاقی وایستاد و تقه ای به در زد...به ثانیه نکشید صداش بلند شد:بیا داخل..
منشی در و باز کرد و کنار رفت تا من وارد بشم...بعد صبر کوتاهی اروم پا تو اتاق گذاشتم...نگاهم که بهش افتاد سر جام وایستادم...پشت میز بزرگی نشسته بود و دستش زیر چونش بود...کلافه به صفحه مانیتور خیره بود...عینکشو روی صورتش جا به جا کرد و نگاهش اوردن بالا...لحظه ای عادی و لحظه بعد ماتش زد...منی که حالا سر تا پاشو دیدم و منتظر همین بودم..زود تر به خودم اومدم...خنده صدا داری کردم و گفت:چه مرگته... چرا تکون نمیخوری؟
کوک:ت..تو
جیمین:اره خبر مرگت زنده ام...خوبه میبینم هنوز نمردی!
همچنان ناباور با اون چشمای گردش بهم خیره بود که اینبار صدا خندم بالا رفت...
جیمین:چته بابا انگار فرشته دیدی..
کوک:کاش فرشته بودی...تو خود ملک عذابی...(از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد)گمشو بیا اینجا بینم..
تاسف بار نگاش کردم و سمتش رفتم...محکم بغلم کرد
کوک:فکر کردم مردی!
متقابل بغلش کردم و گفتم:تا حلوای تو رو نخورم از این خبرا نیست..
با خنده ازم جدا شد و بیشوری نثارم کرد...
جیمین:با چهل سال سن هنوزم شبی خرگوش میخندی..
گوشه لبشو کش داد که گفتم: هویج چی هنوزم میخوری؟
کوک:بتمرگ...به خورد و خوراک من کار نداشته باش...
با خنده نشستم که گوشی و برداشت و از منشی خواست دو فنجون قهوه بیارن...
جیمین:چه خبر از زندگی نکبتیت...
کوک:مال ما که میگذره...خبرا پیش شماس
ابرویی بالا انداخت که در جوابش چیزی که میخواست و گفتم:اره دیدمش بالاخره بعد از بیس سال..
چشماش تا حد توانش باز شد و متعجب گفت:بیست سال؟؟..این همه سال گیر افتادی؟
جیمین:ن دقیقا...فقط یه سال اونجا بودم.. بعد برگشتم...
اخم مبهمی کرد و گفت:پس چرا تموم این مدت نرفتی دیدنش؟
جیمین:اینبار اون نبود...خیلی وقت بود از تهیونگ جدا شده بود البته نه به صورت رسمی...دو سه سال اول خیلی دنبالش گشتم اما هیچی..تا اینکه این اواخر..
اخمی کرد و گفت:پس کار خودش و کرد؟
چیزی نگفتم و فقط تایید کردم...
جیمین:تو چی...چطور میگذره؟..
کوک:بد نیست...کل زندگیم شده صبح کار شب بار (بار همون پارتی های شبانه)..
لبخندی زدم و گفتم:چقد برنامه پر باری داری...قاطی مرغا که نرفتی؟
کوک:دم به تله نمیدم...فقط در حد احوال پرسی...
جیمین:خاک تو سر بیشورت...
فقط من بودم که میفهمیدم احوال پرسی یعنی چی...خند نخودی کرد و گفت:بعد این همه سال نکنه اومدی فقط سر از زندگی من در بیاری؟
رو مبل راحتی جا به جا شدم و گفتم:راستش نه.....اون زمان که برگشتم..توی ذهنم فقط تو بودی و ا/ت...دنبال جفتتون میگشتم اما میدونی بیرون از سازمان قدرتی نداشتم..از طرفی استفاده از قدرتم تو مسائل شخصی جرم بود..همین بود که تا الان نتوستم پیدات کنم...میخوام از دستم دلخور نشی..
با لبخند تایید کرد و تلفن و برداشت بعد چند ثانیه گفت:خسته نباشید جناب...یه آقای تشریف اوردن میخوان شما رو ببینن...
منشی:میگن دوست شما هستن...
منشی :بله...چشم
تلفن و گذاشت و از جاش بلند شد...با همون لبخند گفت:تشریف بیارید...
تایید کردم و دنبالش رفتم.. جلوی در اتاقی وایستاد و تقه ای به در زد...به ثانیه نکشید صداش بلند شد:بیا داخل..
منشی در و باز کرد و کنار رفت تا من وارد بشم...بعد صبر کوتاهی اروم پا تو اتاق گذاشتم...نگاهم که بهش افتاد سر جام وایستادم...پشت میز بزرگی نشسته بود و دستش زیر چونش بود...کلافه به صفحه مانیتور خیره بود...عینکشو روی صورتش جا به جا کرد و نگاهش اوردن بالا...لحظه ای عادی و لحظه بعد ماتش زد...منی که حالا سر تا پاشو دیدم و منتظر همین بودم..زود تر به خودم اومدم...خنده صدا داری کردم و گفت:چه مرگته... چرا تکون نمیخوری؟
کوک:ت..تو
جیمین:اره خبر مرگت زنده ام...خوبه میبینم هنوز نمردی!
همچنان ناباور با اون چشمای گردش بهم خیره بود که اینبار صدا خندم بالا رفت...
جیمین:چته بابا انگار فرشته دیدی..
کوک:کاش فرشته بودی...تو خود ملک عذابی...(از جاش بلند شد و دستاشو باز کرد)گمشو بیا اینجا بینم..
تاسف بار نگاش کردم و سمتش رفتم...محکم بغلم کرد
کوک:فکر کردم مردی!
متقابل بغلش کردم و گفتم:تا حلوای تو رو نخورم از این خبرا نیست..
با خنده ازم جدا شد و بیشوری نثارم کرد...
جیمین:با چهل سال سن هنوزم شبی خرگوش میخندی..
گوشه لبشو کش داد که گفتم: هویج چی هنوزم میخوری؟
کوک:بتمرگ...به خورد و خوراک من کار نداشته باش...
با خنده نشستم که گوشی و برداشت و از منشی خواست دو فنجون قهوه بیارن...
جیمین:چه خبر از زندگی نکبتیت...
کوک:مال ما که میگذره...خبرا پیش شماس
ابرویی بالا انداخت که در جوابش چیزی که میخواست و گفتم:اره دیدمش بالاخره بعد از بیس سال..
چشماش تا حد توانش باز شد و متعجب گفت:بیست سال؟؟..این همه سال گیر افتادی؟
جیمین:ن دقیقا...فقط یه سال اونجا بودم.. بعد برگشتم...
اخم مبهمی کرد و گفت:پس چرا تموم این مدت نرفتی دیدنش؟
جیمین:اینبار اون نبود...خیلی وقت بود از تهیونگ جدا شده بود البته نه به صورت رسمی...دو سه سال اول خیلی دنبالش گشتم اما هیچی..تا اینکه این اواخر..
اخمی کرد و گفت:پس کار خودش و کرد؟
چیزی نگفتم و فقط تایید کردم...
جیمین:تو چی...چطور میگذره؟..
کوک:بد نیست...کل زندگیم شده صبح کار شب بار (بار همون پارتی های شبانه)..
لبخندی زدم و گفتم:چقد برنامه پر باری داری...قاطی مرغا که نرفتی؟
کوک:دم به تله نمیدم...فقط در حد احوال پرسی...
جیمین:خاک تو سر بیشورت...
فقط من بودم که میفهمیدم احوال پرسی یعنی چی...خند نخودی کرد و گفت:بعد این همه سال نکنه اومدی فقط سر از زندگی من در بیاری؟
رو مبل راحتی جا به جا شدم و گفتم:راستش نه.....اون زمان که برگشتم..توی ذهنم فقط تو بودی و ا/ت...دنبال جفتتون میگشتم اما میدونی بیرون از سازمان قدرتی نداشتم..از طرفی استفاده از قدرتم تو مسائل شخصی جرم بود..همین بود که تا الان نتوستم پیدات کنم...میخوام از دستم دلخور نشی..
۷۶.۸k
۱۸ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.