مافیای سختگیر part 43
کوک : حالا بریم شام بخوریم
ا.ت : بریم ..
ا.ت ویو
با کوک از روی تخت بلند شدیم و رفتیم پایین برای شام و نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن.
کوک : حالا یعنی تو گرسنه نبودی نه ( خنده )
ا.ت : اره ( خنده )
(فلش بک بعد از غذا)
کوک ویو
با ا.ت از سر میز بلند شدیم و رفتیم سمت اتاق مشترکمون
و ا.ت خوابید و من هم چراغ ها را خاموش کردم و پیشش خوابیدم و بغلش کردم ..
کوک : ا.ت
ا.ت : بله
کوک : چرا .. امروز رفتی بیرون
ا.ت : خب .. راستش حوصلم خیلی سر رفته بود .. برای همین رفتم بیرون
کوک : خب چرا بهم نگفتی
ا.ت : زنگ زدم .. اما جواب ندادی ... راستی یادم رفت اینا بهت بگم
کوک : چیا
ا.ت : داخل پاساژ که بودم دوست صمیمیم را دیدم ... بعد باهم رفتیم کافه و باهم حرف زدیم ... و بعدم اومدم خونه و .. هم..ون ات..فاق .. افتاد
کوک : فراموشش کن ... دیگه من کنارتم.. تا وقتی که کنارتم لازم نیست که بترسی یا ناراحت باشی ... باشه
ا.ت : .. باشه.. ممنون که هستی کوک
کوک : منم از تو ممنونم که پیشمی ( و ا.ت را سفت تر بغل کرد)
کوک ویو
ا.ت داشت برام امروزش را توضیح میداد که رسید به همین ماجرا و معلوم بود بغضش گرفته و منم سفت تر بغلش کردم و سیاهی مطلق
ا.ت ویو
صبح با خوردن نور خورشید به چشمام از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز کوک پیشم خوابیده .. مگه قرار نبود امروز بره شرکت .. اروم از روی تخت بلند شدم و رفتم کار های لازم را کردم و لباسم را عوض کردم و دیدم هنوز کوک خوابه .. رفتم سمتش ...ووووییییی درست مثل یه بانی کوچولو خوابیده بود .. اروم داشتم صداش می کردم که یهو...
ا.ت : کوووک .. ( اروم )
کوک : ......
ا.ت : کوووک( اروم )
کوک : .....
ا.ت : بانی کوچولو ( آروم)
ا.ت ویو
همینطوری که داشتم صداش میکردم یهو دستم را گرفت و من را کشید سمت خودش و گذاشتم روی تخت و من داخل چشماش زل زده بودم که یهو کوک گفت
کوک : پس به من میگی بانی کوچولو نه ..
ا.ت : غلط خوردم
کوک : متاسفم دیگه برای غلط خوردن دیر شده ا.ت خانم
ا.ت : . کووک ... ولم کن
کوک : به همین راحتی ها که نمیشه ولت کرد شرط داره
ا.ت: چه شرطی
کوک : خودت میدونی
ا.ت : .. اووفف باشه ( رفت نزدیک کوک و گونش را بوسید )
ا.ت : بیا .. حالا ولم کن
کوک : ..نه نه .. اینکه قبول نیست باید لبم را ببوسی تا ولت کنم
ا.ت : کوووک ..
کوک : اگر هم نمیخوای .. تا شب همینجوری میمونیم
ا.ت : اووووففف باشه ( دوباره نزدیک صورت کوک شد و ل.ب.اش را گذاشت روی ل.ب.ای کوک )
ا.ت ویو
داشتم از کوک جدا میشدم که یهو کوک کمرم را از پشت گرفت و دوباره من را بوسید و بعد از چند مین جدا شدیم
ا.ت : این قبول نیست .. تو تقلب کردی
کوک : امااا خیلی چسبید بیب
ا.ت : ( خجالت )
کوک : ( با دیدن اینکه ا.ت خجالت کشیده خندش گرفت )
ا.ت : کووک ..نخند
کوک : باشه ..باشه
ا.ت : راستی تو نمیخوای بری شرکت
کوک : نه امروز را نمیرم
ا.ت : چرا
کوک : چون قراره بریم بیرون
ا.ت : واقعا ( ذوق )
کوک: اره به خاطر اینکه دیروز نتونستیم امروز میریم
ا.ت : مرسیی عشقم
کوک : خواهش میکنم عزیزم
کوک : پس حالا هم زود باش بلند شو تا دیرمون نشده
ا.ت : باشه
ا.ت ویو
باورم نمیشد که کوک به خاطر من دیروز همه ی کارهاش را انجام داده تا باهم امروز بریم بیرون ... سریع از روی تخت بلند شدیم و کوک گفت میخواد لباس هاش را عوض کنه و منم گفتم میرم پایین و اومدم بیرون و از پله ها اومد پایین که دیدم خدمتکار ها میز را اماده کردن نشستم سر میز و منتظر کوک شدم .....
پارت ۴۳ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨🫠🪐🥹
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️🙃🪽🙃🪽
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍☺️🙃🪽🙃🪽
شرط:
لایک: ۳۰
کامنت : ۱۰
ا.ت : بریم ..
ا.ت ویو
با کوک از روی تخت بلند شدیم و رفتیم پایین برای شام و نشستیم سر میز و شروع کردیم به غذا خوردن.
کوک : حالا یعنی تو گرسنه نبودی نه ( خنده )
ا.ت : اره ( خنده )
(فلش بک بعد از غذا)
کوک ویو
با ا.ت از سر میز بلند شدیم و رفتیم سمت اتاق مشترکمون
و ا.ت خوابید و من هم چراغ ها را خاموش کردم و پیشش خوابیدم و بغلش کردم ..
کوک : ا.ت
ا.ت : بله
کوک : چرا .. امروز رفتی بیرون
ا.ت : خب .. راستش حوصلم خیلی سر رفته بود .. برای همین رفتم بیرون
کوک : خب چرا بهم نگفتی
ا.ت : زنگ زدم .. اما جواب ندادی ... راستی یادم رفت اینا بهت بگم
کوک : چیا
ا.ت : داخل پاساژ که بودم دوست صمیمیم را دیدم ... بعد باهم رفتیم کافه و باهم حرف زدیم ... و بعدم اومدم خونه و .. هم..ون ات..فاق .. افتاد
کوک : فراموشش کن ... دیگه من کنارتم.. تا وقتی که کنارتم لازم نیست که بترسی یا ناراحت باشی ... باشه
ا.ت : .. باشه.. ممنون که هستی کوک
کوک : منم از تو ممنونم که پیشمی ( و ا.ت را سفت تر بغل کرد)
کوک ویو
ا.ت داشت برام امروزش را توضیح میداد که رسید به همین ماجرا و معلوم بود بغضش گرفته و منم سفت تر بغلش کردم و سیاهی مطلق
ا.ت ویو
صبح با خوردن نور خورشید به چشمام از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز کوک پیشم خوابیده .. مگه قرار نبود امروز بره شرکت .. اروم از روی تخت بلند شدم و رفتم کار های لازم را کردم و لباسم را عوض کردم و دیدم هنوز کوک خوابه .. رفتم سمتش ...ووووییییی درست مثل یه بانی کوچولو خوابیده بود .. اروم داشتم صداش می کردم که یهو...
ا.ت : کوووک .. ( اروم )
کوک : ......
ا.ت : کوووک( اروم )
کوک : .....
ا.ت : بانی کوچولو ( آروم)
ا.ت ویو
همینطوری که داشتم صداش میکردم یهو دستم را گرفت و من را کشید سمت خودش و گذاشتم روی تخت و من داخل چشماش زل زده بودم که یهو کوک گفت
کوک : پس به من میگی بانی کوچولو نه ..
ا.ت : غلط خوردم
کوک : متاسفم دیگه برای غلط خوردن دیر شده ا.ت خانم
ا.ت : . کووک ... ولم کن
کوک : به همین راحتی ها که نمیشه ولت کرد شرط داره
ا.ت: چه شرطی
کوک : خودت میدونی
ا.ت : .. اووفف باشه ( رفت نزدیک کوک و گونش را بوسید )
ا.ت : بیا .. حالا ولم کن
کوک : ..نه نه .. اینکه قبول نیست باید لبم را ببوسی تا ولت کنم
ا.ت : کوووک ..
کوک : اگر هم نمیخوای .. تا شب همینجوری میمونیم
ا.ت : اووووففف باشه ( دوباره نزدیک صورت کوک شد و ل.ب.اش را گذاشت روی ل.ب.ای کوک )
ا.ت ویو
داشتم از کوک جدا میشدم که یهو کوک کمرم را از پشت گرفت و دوباره من را بوسید و بعد از چند مین جدا شدیم
ا.ت : این قبول نیست .. تو تقلب کردی
کوک : امااا خیلی چسبید بیب
ا.ت : ( خجالت )
کوک : ( با دیدن اینکه ا.ت خجالت کشیده خندش گرفت )
ا.ت : کووک ..نخند
کوک : باشه ..باشه
ا.ت : راستی تو نمیخوای بری شرکت
کوک : نه امروز را نمیرم
ا.ت : چرا
کوک : چون قراره بریم بیرون
ا.ت : واقعا ( ذوق )
کوک: اره به خاطر اینکه دیروز نتونستیم امروز میریم
ا.ت : مرسیی عشقم
کوک : خواهش میکنم عزیزم
کوک : پس حالا هم زود باش بلند شو تا دیرمون نشده
ا.ت : باشه
ا.ت ویو
باورم نمیشد که کوک به خاطر من دیروز همه ی کارهاش را انجام داده تا باهم امروز بریم بیرون ... سریع از روی تخت بلند شدیم و کوک گفت میخواد لباس هاش را عوض کنه و منم گفتم میرم پایین و اومدم بیرون و از پله ها اومد پایین که دیدم خدمتکار ها میز را اماده کردن نشستم سر میز و منتظر کوک شدم .....
پارت ۴۳ تموم شد ⭐❤️🥰🥰✨🫠🪐🥹
لطفاً حمایییییتتتت کنید 🤍☺️🙃🪽🙃🪽
امیدوارم خوشتون بیاد ✨🤍🤍☺️🙃🪽🙃🪽
شرط:
لایک: ۳۰
کامنت : ۱۰
۸۰.۹k
۰۳ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.