ازت متنفرم جئون جونگ کوک³⛓️🖤
فردا صبح بعد از اینکه لباسام رو پوشیدم رفتم سالن اصلی. قرار بود امروز اقای جئون برگردن. همه ی خدمتکارا و افراد خونه توی دو تا صف وایساده بودن و وسط دوتا صف فرش قرمز بود. مثل مراسم تاجگذاری ملکه ها بود. برای چی باید برای برگشتن یک نفر بعد 3 روز همچین تدارکاتی ببینیم؟!یکم بعد اقای جئون وارد شدن و از روی فرش قرمز سلطنتیشون رد شدن و به اتاقشون رفتن. این همه تدارکای مسخره دیده بودن اما اون اصلا اهمیت نداد. ادمای اون خونه خیلی پست بودن.بین این همه خدمتکار من رو مجبور کردن فرش قرمز رو تا کنم و ببرم بزارمش اتاق زیرشیروونی. من یه منشی بودم که دستم اسیب دیده بود اما مجبور بودم بریز و بپاشای خونه ی اینارو جمع کنم. رفتم طبقه بالا. نردبون رو گذاشتم تا برم اتاق زیرشیروونی. ارتفاع سقفشون خیلی زیاد بود. تقریبا 5 متر.زیاد از نردبون خوشم نمیومد چون برادرم یه بار موقع بالا رفتن از نردبون افتاد و سرش اسیب دید. اما الان وقت فکر کردن نبود باید کارم رو میکردم. از نردبون بالا رفته بودم. نزدیک سقف بودم که پام سر خورد. همون لحظه افتادم تو بغل جونگکوک. این شد بار دوم. بار دومی که نجاتم داده بود.&هعی تو اینجا چیکار میکنی؟ €این چه طرز حرف زدن با رئیسته؟تازه من تو رو نجات دادم بعد طلبکارم هستی؟ &امم چیزه ببخشید یکم شوکه شدم. خواستم از بقلش بیام پایین که نذاشت. €هروقت تشکر کردی میزارم بری. وایی این پسره خیلی رو مخه. &مرسی اقای جئون. بعدش گذاشتم پایین. €خوبه.زود باش اونو بده به من خودم میزارمش بالا. &لازم نیست اقای جئون، خودم انجامش میدم. €گفتم بده بگو چشم.تو داشتی از اون بالا میفتادی اگه چیزیت میشد چی؟ و بزور فرشو از دستم گرفت و رفت گذاشتش تو اتاق زیر شیروونی.ادم عجیبیه. از یه ور یه بیش....عوره اما از یه ور دیگه ادم خوبیه. البته محبتش هم چنگی به دل نمیزنه. €دیگه سمت جاهای بلند نرو فهمیدی؟ وایی مگه بابامه همش نگرانمه؟! هعی میگه اینجا نرو، اینکارو نکن، اینجوری باش. خسته شدم. اما کاری نمیتونستم بکنم. &بله اقای جئون. و رفتم طبقه ی پایین و اقای جئون رو دیدم. ک.... ثا..... فت عو..... ضی. همون لحظه منو دید و اومد سمتم.^تو منشیه پسرمی؟درسته؟ &بله خودمم. هرچی بیشتر میدیمش و بیشتر صداش رو میشنیدم بیشتر دلم میخواست بکشمش.دلم میخواست...ول کن هرچی بیشتر بهش فکر کنم احتمال اینکه یه کاری دستش بدم بیشتر میشه. ^هی فهمیدی؟ &امم ببخشید اقای جئون. ^گفتم برو پسرم رو صدا کن بگو بیاد اتاق پذیرایی. &چشم اقای جئون. ورفتم دنبال جونگکوک. توی دفترش بود. &اقای جئون پدرتون صداتون میکنن. €باشه الان میام. و از اتاق بیرون رفت و منم پشت سرش رفتم. رفت توی اتاق پذیرایی و روی مبل چرمشون نشست. €پدر کارم داشتید؟ ^اره پسرم. €بفرمایید پدر. ^قراره با دختر خانواده ی هان ازدواج کنی.اونا امروز میان اینجا تا با هم ملاقاتی داشته باشیم. €چی؟پدر شما چطور همچین چیزی رو بهم نگفتید؟من اصلا نمیخوام با اون ازدواج کنم. ^پسره ی هر.... زه از کی تا حالا باهام مخالفت میکنی؟امروز حواست به رفتارت باشه.همین که گفتم فهمیدی. جونگکوک دندوناش رو بهم فشار داد و دستاش رو مشت کرد. بعد پاشد و رفت اتاقش. منم پشت سرش رفتم. کارم همین شده بود مثل واگن های قطار. اون هرجا میرفت منم پشت سرش میرفتم. رفتم دم در اتاقش و در زدم. €بیا تو. در رو باز کردم و رفتم داخل. &من لباساتون رو برای امشب اماده میکنم. €اوف برای چی باید با کسی که اصلا نمیشناسمش و دوسش ندارم ازدواج کنم. &مطمعنم اگه ببینیدشون ازشون خوشتون میاد. €مگه الکیه؟اصلا تاحالا توی همچین موقعیتی بودی؟ با این حرفش دوباره رفتم به سفر خاطرات. وقتی 20 سالم بود رئیس گفت که قراره پسر یکی از اشناهاشون بیاد. شب که رسیدن گفتن که میخوان من رو به عنوان عروسشون بگیرن منم که ترسیده بودم به مجبور قبول کردم. روزی که عروسی داشتیم وقتی لباس عروسم رو پوشیده بودم اون مر...... تیکه داشت به من ت..... جا..... وز میکرد. همون لحظه اسلحه ش که روی تخت افتاده بود رو برداشتم و کشتمش. با لباس عروس خونی از اونجا فرار کردم. اون روز خیلی ترسیده بودم. بدنم میلرزید و رنگم مثل گچ سفید شده بود. اما رئیس خیلی کمکم کرد. به خاطر اون دوباره مثل سابق شدم. از خاطراتم بیرون اومدم. &متوجهم.پس لباساتون رو اماده نکنم؟ €نه بکن.اماده کن.امشب قراره یه عالمه اتفاق بیفته...!
۵۲.۳k
۱۱ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.