فیک لحظه پارت سوم (سال ۱۹۳۰)
دستشو گرفت..
_ حق نداری جایی بری تو مال منی
- بله؟
_ همون چیزی که شنیدی تو وارد این خونه شدی ، این خونه مال منه ، پس تو عم مال منی!..
با شنیدن این حرفای بی منطق بیشتر میترسید اون مطمئن شد که قراره بمیره..
-من قبول کردم که قراره بمیرم چون وارد جای اشتباهی شدم و هر طوری تلاش کنم بی فایده اس...
_ خب اگه میخوای بری برو ...
- ممنونم ... خداحافظ
بعد چن دقیقه تصمیم گرفت که تعقیبش کنه ولی اونو گم کرد ...
_ نه نه نباید این کارو میکردم نباید میزاشتم که بره ، من واقعا یه احمقم...
۱ ماه گذشت...
توی عمارت خبری از کسی نبود همه جا سوت و کور...
جئون از قبل بیشتر دیوونه شده بود چون نمیتونست معشوقه اش رو پیدا کنه...
حتی توی یه ماه یه نفر هم نکشت...
چون بیش از حد به اون پسره فک میکرد...
وقتی شب شد اون یه تصمیم جدی گرفت... حالا میخواست چیکار کنه ؟ کل شهر و دنبال پسره بگرده...
مدت ها دنبال اون گشت...
ولی اثری ازش نبود...
امیدی نداشت ، از شدت خستگی روی زمین کنار خیابون خوابید...
بعد یکی دو ساعت
حس کرد توی اون شب زمستونی یه گرمای خاصی از کنارش رد شد
_وقتی چشاشو باز کرد جلوی چشاش همون پسره بود..!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
_ تو؟ واقعا؟ یعنی من بعد از ماه ها پیدات کردم؟
- چرا باید ماه ها دنبال من باشی؟!
_ بعدا برات توضیح میدم...
از شدت خوشحالی نمیدونس چی بگه...
_باورم نمیشه پیش منی...
راستش پسره عاشقششده بود ولی دوست نداشت که قبول کنه چون عاشق یه قاتل شده بود...
بعد چن دیقه زل زدن به چشای هم
-راستش میخوام اعتراف کنم من با تو وجود عاشقتم
وقتی این حرفو شنید قلبش تند تند میزد..
محکم بغلش کرد..
_میدونی تو خیلی متفاوتی، تو همه چی من شدی !... ازت میخوام که...
- که؟....
_ بعدا میگم، فک کنم برا الان زود باشه
-میخوای همینجا بمونیم این وقت شب؟
_ نه معلومه که نه.. هر جایی که تو خواستی میریم...
- خب راستش من دلم واسه اون عمارت تنگ شده
خوشبختانه عمارت نزدیکی همونجاها بود..
_ خوش اومدی بفرما...
-واقعا دلم تنگ شده بود
_ منم!
-تو چرا؟ تو که اینجا زندگی میکنی!
_ راستش از اون وقتی که تو از اینجا رفتی من واقعا احساس تنهایی رو با تموم وجودم حس میکردم و بی وقفه به دنبالت بودم!...
با شنیدن این حرفا گریش گرفت
_میدونی راستش عشق تو نگاه اول متولد میشه این همون چیزیه که برا من اتفاق افتاده و حالا نمیتونم از اینجا آزاد شم...
- دلم میخواد نسبت به تو هیچ ترسی نداشته باشم!.. بهم قول میدی هیچوقت روی بدتو واسم نشون ندی؟
_ البته... ولی قول بده بهم خیانت نکنی چون واسم مهم نیس که کی باشه من فقط اونو میکشم
-یکم ترسید ولی خب خواست خودشو با حرفاش قانع کنه...
_ من یه واقعیت درباره خودم بهت میگم..
مایل به پارت ۴؟
_ حق نداری جایی بری تو مال منی
- بله؟
_ همون چیزی که شنیدی تو وارد این خونه شدی ، این خونه مال منه ، پس تو عم مال منی!..
با شنیدن این حرفای بی منطق بیشتر میترسید اون مطمئن شد که قراره بمیره..
-من قبول کردم که قراره بمیرم چون وارد جای اشتباهی شدم و هر طوری تلاش کنم بی فایده اس...
_ خب اگه میخوای بری برو ...
- ممنونم ... خداحافظ
بعد چن دقیقه تصمیم گرفت که تعقیبش کنه ولی اونو گم کرد ...
_ نه نه نباید این کارو میکردم نباید میزاشتم که بره ، من واقعا یه احمقم...
۱ ماه گذشت...
توی عمارت خبری از کسی نبود همه جا سوت و کور...
جئون از قبل بیشتر دیوونه شده بود چون نمیتونست معشوقه اش رو پیدا کنه...
حتی توی یه ماه یه نفر هم نکشت...
چون بیش از حد به اون پسره فک میکرد...
وقتی شب شد اون یه تصمیم جدی گرفت... حالا میخواست چیکار کنه ؟ کل شهر و دنبال پسره بگرده...
مدت ها دنبال اون گشت...
ولی اثری ازش نبود...
امیدی نداشت ، از شدت خستگی روی زمین کنار خیابون خوابید...
بعد یکی دو ساعت
حس کرد توی اون شب زمستونی یه گرمای خاصی از کنارش رد شد
_وقتی چشاشو باز کرد جلوی چشاش همون پسره بود..!
- تو اینجا چیکار میکنی؟
_ تو؟ واقعا؟ یعنی من بعد از ماه ها پیدات کردم؟
- چرا باید ماه ها دنبال من باشی؟!
_ بعدا برات توضیح میدم...
از شدت خوشحالی نمیدونس چی بگه...
_باورم نمیشه پیش منی...
راستش پسره عاشقششده بود ولی دوست نداشت که قبول کنه چون عاشق یه قاتل شده بود...
بعد چن دیقه زل زدن به چشای هم
-راستش میخوام اعتراف کنم من با تو وجود عاشقتم
وقتی این حرفو شنید قلبش تند تند میزد..
محکم بغلش کرد..
_میدونی تو خیلی متفاوتی، تو همه چی من شدی !... ازت میخوام که...
- که؟....
_ بعدا میگم، فک کنم برا الان زود باشه
-میخوای همینجا بمونیم این وقت شب؟
_ نه معلومه که نه.. هر جایی که تو خواستی میریم...
- خب راستش من دلم واسه اون عمارت تنگ شده
خوشبختانه عمارت نزدیکی همونجاها بود..
_ خوش اومدی بفرما...
-واقعا دلم تنگ شده بود
_ منم!
-تو چرا؟ تو که اینجا زندگی میکنی!
_ راستش از اون وقتی که تو از اینجا رفتی من واقعا احساس تنهایی رو با تموم وجودم حس میکردم و بی وقفه به دنبالت بودم!...
با شنیدن این حرفا گریش گرفت
_میدونی راستش عشق تو نگاه اول متولد میشه این همون چیزیه که برا من اتفاق افتاده و حالا نمیتونم از اینجا آزاد شم...
- دلم میخواد نسبت به تو هیچ ترسی نداشته باشم!.. بهم قول میدی هیچوقت روی بدتو واسم نشون ندی؟
_ البته... ولی قول بده بهم خیانت نکنی چون واسم مهم نیس که کی باشه من فقط اونو میکشم
-یکم ترسید ولی خب خواست خودشو با حرفاش قانع کنه...
_ من یه واقعیت درباره خودم بهت میگم..
مایل به پارت ۴؟
۴.۴k
۰۴ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.