پارت ۱۰ (آخر)
پارت ۱۰ (آخر)
یونجون لبخند کوچیکی زد و نگاهش رو از پسر که هنوز داشت بهش چشم غره می رفت گرفت ، معلم رو به دانش آموزا داد زد :
ـ خب دیگه ...ساکت ، لطفا آروم بگیرید بچه ها ...
رو به یونجون با لبخندی گفت :
ـ عزیزم برو روی اون صندلیه خالی کنار سوبین بشین ...
یونجون به سمت سوبینی به راه افتاد که با بهت بهش خیره شده بود ، باورش نمیشد یونجون رو توی واقعیت ببینه ... انگار ...انگار واقعا خودش بود ...
ناخواسته همچنان بهش خیره موند تا وقتی که یونجون سر جاش نشست و به سمتش برگشت لبخندی
زد و باکنجکاوی پرسید :
یونجون : چیزی روی صورتمه ؟
سوبین با همون بهت جواب داد :
سوبین : ن..نه چطور مگه ؟
یونجون : آخه تمام مدت با دهن باز زل زده بودید به من سوبین فورا خودش رو جمع و جور کرد وگفت :
سوبین : عاا..م...م...معذرت ..می..میخوام ... حواسم پرت جایی بود
یونجون لبخندی زدکه باعث شد ضربان قلب سوبین بالاتر بره ...چقدر اون لبخند براش آشنا و شیرین بود
یونجون : اوهوم ...خب پس هیچی ..
به سمت معلم برگشت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد ... و این آغاز داستان اون دونفر بود ، آغاز داستان یونجونی که خیلی زود توی مدرسه محبوب شد و سوبینی که همچنان جز منفور ترین های مدرسه بود ...
ولی خب ... عشق هیچ وقت به موقعیت وجایگاه افراد ربطی نداشته ، درست مثل عشق اون دو تا .. که یونجون به خاطر داشتن سوبین ...حاضر شد خیلی ها و موقعیتش رو از دست بده ...تا اون رو کنار
خودش داشته باشه ....
یونجون لبخند کوچیکی زد و نگاهش رو از پسر که هنوز داشت بهش چشم غره می رفت گرفت ، معلم رو به دانش آموزا داد زد :
ـ خب دیگه ...ساکت ، لطفا آروم بگیرید بچه ها ...
رو به یونجون با لبخندی گفت :
ـ عزیزم برو روی اون صندلیه خالی کنار سوبین بشین ...
یونجون به سمت سوبینی به راه افتاد که با بهت بهش خیره شده بود ، باورش نمیشد یونجون رو توی واقعیت ببینه ... انگار ...انگار واقعا خودش بود ...
ناخواسته همچنان بهش خیره موند تا وقتی که یونجون سر جاش نشست و به سمتش برگشت لبخندی
زد و باکنجکاوی پرسید :
یونجون : چیزی روی صورتمه ؟
سوبین با همون بهت جواب داد :
سوبین : ن..نه چطور مگه ؟
یونجون : آخه تمام مدت با دهن باز زل زده بودید به من سوبین فورا خودش رو جمع و جور کرد وگفت :
سوبین : عاا..م...م...معذرت ..می..میخوام ... حواسم پرت جایی بود
یونجون لبخندی زدکه باعث شد ضربان قلب سوبین بالاتر بره ...چقدر اون لبخند براش آشنا و شیرین بود
یونجون : اوهوم ...خب پس هیچی ..
به سمت معلم برگشت و دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد ... و این آغاز داستان اون دونفر بود ، آغاز داستان یونجونی که خیلی زود توی مدرسه محبوب شد و سوبینی که همچنان جز منفور ترین های مدرسه بود ...
ولی خب ... عشق هیچ وقت به موقعیت وجایگاه افراد ربطی نداشته ، درست مثل عشق اون دو تا .. که یونجون به خاطر داشتن سوبین ...حاضر شد خیلی ها و موقعیتش رو از دست بده ...تا اون رو کنار
خودش داشته باشه ....
۶۱۹
۲۵ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.