First And Last Kiss (اولین و آخرین بوسه)
P¹
TAKEPARTY
YOUNGI
موهای خیسش رو خشک کردن و کت شلوار شیک مشکی اربابشون و از کاور در آوردن و با کمک خودش به تنش کردن. کفش های براق و درخشان واکس شده نوک تیزش رو به پاش کردن و اونو جلوی اینه روی صندلی نشوندن. با مهارت و دقت موهای لخت و مشکیش رو خشک و حالت دادن و ساعتش رو که معتقد بود براش خوش شانسی می یاره و در معاملات مهم و سفر های طولانی و حیاتی کاری همراهش بود رو در جعبه مخملی زرشکی رنگ به محضرش آوردن و یونگی به دستش بست. شاید هم این ساعت و دوست داشت؛ نه بخاطر مارک و آرت زیباش و جواهرات گران قدری که روش نگین دوزی شده بودن، نه! این ساعت و از بین کلکسیون ساعت مچی هایی که علاقه به جمع کردنشون داشت و از نقاط مختلف دنیا سفارشی براش میساختن، بیشتر از همه دوست داشت؛ بخاطر شخص با ارزشی که بهش هدیه داده بود، این بهانه مزخرف از کسی که تمام قدم ها و اقداماتش منظم، محکم و برنامه ریزی شده ست و به شانس و اقبال خوش اعتقادی نداره شگرف بود ولی ترفند خوبی برای پوشاندن احساساتش بود!...
قبل از بستن کراوات مشکی ایش به دست خدمت گزارش آنها رو به بیرون راند و بهشون گفت ات و به اتاقش راهنمایی کنند.
چند دقیقه زیاد طول نکشید که در اتاق به صدا در آمد
_ بیاتو!
ات با ظاهری زیبا و آراسته در چهارچوب در ظاهر شد. چشم برداشتن از آن زیبای وحشی با وجود زیبایی منحصر به فرد چهره اش تقریبا برای ارباب یونگی غیر ممکن بود. یونگی که به ارباب سئول در بین رقبا و در بین پلیس ها به شیطان بزرگ شهرت داشت و عامل ترس و آشوب سراسیمه وجود پلیس های دماغ سوخته ای بود که سایه اش رو با تیر میزدن، چشم هاش مات و مبهوت، درحال دیدن نمایشی بود که دختر با زیبایی اش به رخ میکشد.
اگر به گوش رقبا و حتی دشمنان قدیمی و خونی اش هم میرسید ارباب بزرگ سئول که با شنیدن صدای کفش های پاشنه دار و براق تمیزش تلنگری بر وجودشان بود و پا به فرار میگذاشتند، کوچکترین فرزند خانواده و دردانه خاندان مین که رعب و وحشت به ارمغان می آورد و نام و شهرت مرده نام خانوادگی شون و دوباره زنده کرده، با دیدن این دختر به سرعت تضعیف شده و خواهان تسلیم شدن در آغوشش هست، به عنوان جوک بی مزه هم باور نمیکردند ولی واقعیت داشت.
چند سالی میشد کیم ات به عنوان سفیر رسمی خاندان و کشورش در سئول در نقش مذاکره کننده، طی توافقنامه همکاری و قرارداد دوساله این دو خاندان بزرگ در خانه یونگی مستقر شده بود.
TAKEPARTY
YOUNGI
موهای خیسش رو خشک کردن و کت شلوار شیک مشکی اربابشون و از کاور در آوردن و با کمک خودش به تنش کردن. کفش های براق و درخشان واکس شده نوک تیزش رو به پاش کردن و اونو جلوی اینه روی صندلی نشوندن. با مهارت و دقت موهای لخت و مشکیش رو خشک و حالت دادن و ساعتش رو که معتقد بود براش خوش شانسی می یاره و در معاملات مهم و سفر های طولانی و حیاتی کاری همراهش بود رو در جعبه مخملی زرشکی رنگ به محضرش آوردن و یونگی به دستش بست. شاید هم این ساعت و دوست داشت؛ نه بخاطر مارک و آرت زیباش و جواهرات گران قدری که روش نگین دوزی شده بودن، نه! این ساعت و از بین کلکسیون ساعت مچی هایی که علاقه به جمع کردنشون داشت و از نقاط مختلف دنیا سفارشی براش میساختن، بیشتر از همه دوست داشت؛ بخاطر شخص با ارزشی که بهش هدیه داده بود، این بهانه مزخرف از کسی که تمام قدم ها و اقداماتش منظم، محکم و برنامه ریزی شده ست و به شانس و اقبال خوش اعتقادی نداره شگرف بود ولی ترفند خوبی برای پوشاندن احساساتش بود!...
قبل از بستن کراوات مشکی ایش به دست خدمت گزارش آنها رو به بیرون راند و بهشون گفت ات و به اتاقش راهنمایی کنند.
چند دقیقه زیاد طول نکشید که در اتاق به صدا در آمد
_ بیاتو!
ات با ظاهری زیبا و آراسته در چهارچوب در ظاهر شد. چشم برداشتن از آن زیبای وحشی با وجود زیبایی منحصر به فرد چهره اش تقریبا برای ارباب یونگی غیر ممکن بود. یونگی که به ارباب سئول در بین رقبا و در بین پلیس ها به شیطان بزرگ شهرت داشت و عامل ترس و آشوب سراسیمه وجود پلیس های دماغ سوخته ای بود که سایه اش رو با تیر میزدن، چشم هاش مات و مبهوت، درحال دیدن نمایشی بود که دختر با زیبایی اش به رخ میکشد.
اگر به گوش رقبا و حتی دشمنان قدیمی و خونی اش هم میرسید ارباب بزرگ سئول که با شنیدن صدای کفش های پاشنه دار و براق تمیزش تلنگری بر وجودشان بود و پا به فرار میگذاشتند، کوچکترین فرزند خانواده و دردانه خاندان مین که رعب و وحشت به ارمغان می آورد و نام و شهرت مرده نام خانوادگی شون و دوباره زنده کرده، با دیدن این دختر به سرعت تضعیف شده و خواهان تسلیم شدن در آغوشش هست، به عنوان جوک بی مزه هم باور نمیکردند ولی واقعیت داشت.
چند سالی میشد کیم ات به عنوان سفیر رسمی خاندان و کشورش در سئول در نقش مذاکره کننده، طی توافقنامه همکاری و قرارداد دوساله این دو خاندان بزرگ در خانه یونگی مستقر شده بود.
۷.۳k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.