part27
#part27
تینا-شکه شده بودم
ببین اصلا شوخی بامزه ای نیستا
حمیدرضا-شوخیم کجا بود تینا واقعا جدیم
ببین من واقعا عاشقتم دوست دارم نمیدونم ولی ازهمون اولین بار ی که دیدمت واقعا یجورعجیبی ازت خوشم اومد کلا اازون موقع یه دیقم نشده که بهت فکرنکنم
تینا-ازکجا باور کنم اخه
میدونی خیلی سخته
حمیدرضا-بهت قولم حسم نسبت بهت واقعی وداعمی
هیچوقت قرار نیس تغیر کنه
حالا نظتو چیه؟
تینا-من نمیدونم پی بگم
حمیدرضا-جوابت مثبت یا منفی؟
تینا-چطور بگم خوب یجورایی مثبته
حمیدراض-بیا بغلم
تینا-رفتم بغلش چشامو بستم حس ارماشی که داشت منتقل
شد بهم رایحهی عطر خنکشو فرستادم تو ریه هام
دوست داشتم زمان متوقف بشه و همیشه اینجا بمونم
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مجید-حوصلم سررفته بود
پاشدم رفتم یه تیپ مشکی زدم
بد رفتم یکم پیاده دور بزنم
ایرپادمو گذاشتم
و قدم زدم هوا یطور
گرفته ای داشت ولی بازم خوب بود
--------------------------------------------------------------------------------------------------
تبسم-تو دفترم نشسته بودم
داشتم یکی دوتا برگه بود که باید امضاع میکردم
اونارو امضاع میکردم
یک هو در باز شد سرم اوردم بالا
یه مرد درشت هیکل با لباس فرم نطامی با دوتا خانم چادری
وارد اتاق شدن
مرده-خانم کریمی
تبسم-خودمم بفرمایید
مرده-باید ما تشریف بیرید آگاهی
تبسم-برای چی من که کاری نکردم
مرده -اونجا متوجه میشید
لطفا دست بند بزنیدشون
تبسم-دستبند نمیخواد خودم میام
توراه رو دیدم که امیرم گرفتن
یعنی چی چیشده
اینچا چخبره
روبه منشیم گفتم
فعلا شرکت بستس تامن بیام همه رو بفرست سرکارو زندگیشون
منشی تبسم-بله چشم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
تینا-شکه شده بودم
ببین اصلا شوخی بامزه ای نیستا
حمیدرضا-شوخیم کجا بود تینا واقعا جدیم
ببین من واقعا عاشقتم دوست دارم نمیدونم ولی ازهمون اولین بار ی که دیدمت واقعا یجورعجیبی ازت خوشم اومد کلا اازون موقع یه دیقم نشده که بهت فکرنکنم
تینا-ازکجا باور کنم اخه
میدونی خیلی سخته
حمیدرضا-بهت قولم حسم نسبت بهت واقعی وداعمی
هیچوقت قرار نیس تغیر کنه
حالا نظتو چیه؟
تینا-من نمیدونم پی بگم
حمیدرضا-جوابت مثبت یا منفی؟
تینا-چطور بگم خوب یجورایی مثبته
حمیدراض-بیا بغلم
تینا-رفتم بغلش چشامو بستم حس ارماشی که داشت منتقل
شد بهم رایحهی عطر خنکشو فرستادم تو ریه هام
دوست داشتم زمان متوقف بشه و همیشه اینجا بمونم
--------------------------------------------------------------------------------------------------
مجید-حوصلم سررفته بود
پاشدم رفتم یه تیپ مشکی زدم
بد رفتم یکم پیاده دور بزنم
ایرپادمو گذاشتم
و قدم زدم هوا یطور
گرفته ای داشت ولی بازم خوب بود
--------------------------------------------------------------------------------------------------
تبسم-تو دفترم نشسته بودم
داشتم یکی دوتا برگه بود که باید امضاع میکردم
اونارو امضاع میکردم
یک هو در باز شد سرم اوردم بالا
یه مرد درشت هیکل با لباس فرم نطامی با دوتا خانم چادری
وارد اتاق شدن
مرده-خانم کریمی
تبسم-خودمم بفرمایید
مرده-باید ما تشریف بیرید آگاهی
تبسم-برای چی من که کاری نکردم
مرده -اونجا متوجه میشید
لطفا دست بند بزنیدشون
تبسم-دستبند نمیخواد خودم میام
توراه رو دیدم که امیرم گرفتن
یعنی چی چیشده
اینچا چخبره
روبه منشیم گفتم
فعلا شرکت بستس تامن بیام همه رو بفرست سرکارو زندگیشون
منشی تبسم-بله چشم
#نقطه_تاریک_زندگیم#مجید_رضوی#حامیم#رمان
۳.۱k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.