"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
"ɪᴛ ᴘᴀꜱꜱᴇᴅ ᴀɢɪɴ 2"
part: ۵
"ویو جونگکوک"
معلومه که اره
با صدایه زنگ گوشیم
به سمت تخت رفتم و روش نشستم
کوک: هوم؟
مینهو: سلام ..
کوک: چیه؟
مینهو: چخبر؟
کوک: به تو په؟
مینهو : داداش وا بده، مدتی هست چهره اخموتو ندیدم
کوک: خب؟
مینهو: نظرت چیه یه قرار بزاریم؟
کوک؛ که جی بشه؟
مینهو: رویه ماهتو ببینم..و در باره کاره
کوک: نمیخواد
مینهو: میخوادد....چون نیای وس وسه میشم سر از کارت در بیارم
کوک: بای
گوشیو قط کردم
بیخیال بابا
رو تخت افتادم و قاب عکسو جلو گرفتم
دلم برات تنگ شده ...
با فکری
سری از جام پریدم رفتم طبقه پایین
پشت در اتاق نادیا وایسادم
و واردش شدم
نادیا اون روز هیچ چییزی با خودش نبرد.
تختش به هم ریخته بود
اخرین باری که اینجا بودم....دقیقا اخرین حرفم با نادیا بود
این تخت عجیب بویه تن نادیا رو میداد
میدونید...
من بد جور دل تنگ اونم....
"ویو نادیا"
از خواب بیدار شدم
من امروز میتونستم کل روز خوش بگذرونم شب برم سر کار
پیامکی برایه گوشیم امد
"جولی: نادیا لباس فرم امشبمون عوض شده ..وای خیلی خوبه"
او امشب خبریه؟
کل روزم با خوردن فیلم دیدن گذشت
اماده شدم و رفتم رستوران
وارد شدم
دکوراسیون عوض شده بود و کلا انگار این رستوران نبود
سونگمین به سمتم امد
سونگمین: بیا برو اماده شو...
نادیا: اینجا چخبره!؟
سونگمین: یکی از این خر پولا اینجارو رضرو کرده
نادیا: چرا اینجا بار نه؟
سونگمین: دختر اینجا رو اماده کنی بهتر از باره...انگار نمیدونی کجا کار میکنی
نادیا: چیبگم والا
درو پنجره خیلی شیک و مجلسی پوشونده شده بودن
رفتم رخت کَن که با دیدن لباس پرام پاچید
نه اینکه باز باشه یا هرچی...
این لباس برایه گارسون ؟!
یه دفعه جولی با یه تیم کیوت که تغریبا توع پارچه هایه دو تا لباس عین هم بود پیشم امد
نادیا : چه خوشگل شدی..
جولی : زود باش تو ام بپوش ...
لباس و برداشتم و رفتم بپوشم
دامن کوتاه و بافت شو خیلی دوست داشتم
وقتی پوشیدم( عکسو گذاشتم)
جولی نشوندم یکم موهام و حالت داد
جولی: عین ماه شدی....
صدایه سونگمین امد :
_ دختراا ...زود باشید
وقتی رفتیمبیرون
اینجا رسما بار بود.
مهمونای زیادی بودن ، که قیافه بگیر غرور و خر پولی ازشون میبارید .
خلاصه با برداشتن سینی الکل شروع به پذیرایی کردیم .
داشتم به دیگه سالن میرفتم که در باز شد و .....کابوس شب و روزم داخل چهار چوب نمایان شد
هر لحظه امکان داشت سینی داخل دستم چپ کنه و لیوانا به هزار قسمت تقسیم بشن.
یکم با دیدنم تعجب کرد.
تا به حال اون شکلی ندیده بودمش
جونگکوک قدماش به سمت من امد .
دیگه واقعا زمین و اسمون دور سرم شروع به چرخش کرد
و چشمام سیاهی رفت .
"ویو جونگکوک"
اصلا به امدن اینجا راضی نبودم .
مخصوصا اینکه تهیونگ یساعت دیگه میرسه و من باید مینهو رو تحمل کنم.
وقتی
part: ۵
"ویو جونگکوک"
معلومه که اره
با صدایه زنگ گوشیم
به سمت تخت رفتم و روش نشستم
کوک: هوم؟
مینهو: سلام ..
کوک: چیه؟
مینهو: چخبر؟
کوک: به تو په؟
مینهو : داداش وا بده، مدتی هست چهره اخموتو ندیدم
کوک: خب؟
مینهو: نظرت چیه یه قرار بزاریم؟
کوک؛ که جی بشه؟
مینهو: رویه ماهتو ببینم..و در باره کاره
کوک: نمیخواد
مینهو: میخوادد....چون نیای وس وسه میشم سر از کارت در بیارم
کوک: بای
گوشیو قط کردم
بیخیال بابا
رو تخت افتادم و قاب عکسو جلو گرفتم
دلم برات تنگ شده ...
با فکری
سری از جام پریدم رفتم طبقه پایین
پشت در اتاق نادیا وایسادم
و واردش شدم
نادیا اون روز هیچ چییزی با خودش نبرد.
تختش به هم ریخته بود
اخرین باری که اینجا بودم....دقیقا اخرین حرفم با نادیا بود
این تخت عجیب بویه تن نادیا رو میداد
میدونید...
من بد جور دل تنگ اونم....
"ویو نادیا"
از خواب بیدار شدم
من امروز میتونستم کل روز خوش بگذرونم شب برم سر کار
پیامکی برایه گوشیم امد
"جولی: نادیا لباس فرم امشبمون عوض شده ..وای خیلی خوبه"
او امشب خبریه؟
کل روزم با خوردن فیلم دیدن گذشت
اماده شدم و رفتم رستوران
وارد شدم
دکوراسیون عوض شده بود و کلا انگار این رستوران نبود
سونگمین به سمتم امد
سونگمین: بیا برو اماده شو...
نادیا: اینجا چخبره!؟
سونگمین: یکی از این خر پولا اینجارو رضرو کرده
نادیا: چرا اینجا بار نه؟
سونگمین: دختر اینجا رو اماده کنی بهتر از باره...انگار نمیدونی کجا کار میکنی
نادیا: چیبگم والا
درو پنجره خیلی شیک و مجلسی پوشونده شده بودن
رفتم رخت کَن که با دیدن لباس پرام پاچید
نه اینکه باز باشه یا هرچی...
این لباس برایه گارسون ؟!
یه دفعه جولی با یه تیم کیوت که تغریبا توع پارچه هایه دو تا لباس عین هم بود پیشم امد
نادیا : چه خوشگل شدی..
جولی : زود باش تو ام بپوش ...
لباس و برداشتم و رفتم بپوشم
دامن کوتاه و بافت شو خیلی دوست داشتم
وقتی پوشیدم( عکسو گذاشتم)
جولی نشوندم یکم موهام و حالت داد
جولی: عین ماه شدی....
صدایه سونگمین امد :
_ دختراا ...زود باشید
وقتی رفتیمبیرون
اینجا رسما بار بود.
مهمونای زیادی بودن ، که قیافه بگیر غرور و خر پولی ازشون میبارید .
خلاصه با برداشتن سینی الکل شروع به پذیرایی کردیم .
داشتم به دیگه سالن میرفتم که در باز شد و .....کابوس شب و روزم داخل چهار چوب نمایان شد
هر لحظه امکان داشت سینی داخل دستم چپ کنه و لیوانا به هزار قسمت تقسیم بشن.
یکم با دیدنم تعجب کرد.
تا به حال اون شکلی ندیده بودمش
جونگکوک قدماش به سمت من امد .
دیگه واقعا زمین و اسمون دور سرم شروع به چرخش کرد
و چشمام سیاهی رفت .
"ویو جونگکوک"
اصلا به امدن اینجا راضی نبودم .
مخصوصا اینکه تهیونگ یساعت دیگه میرسه و من باید مینهو رو تحمل کنم.
وقتی
۸۶۵
۱۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.