ببخشید خیلی دیر شد بچه ها سرم شلوغه
/عشق بعد رنج/
part:8
ا.ت:
چشمامو باز کردم سقف سفید جلوم بود من کجا بودم یاد اتفاقات دیشب افتادم وای نه یعنی برای جونگ کوک اتفاقی افتاده اومدم بلند شم که شکمم تیر کشید با تعجب به شکمم خیره شدم که همون لحظه جونگکوک وارد شد
ا.ت:سلام
کوک:سلام خوبی؟
ا.ت:اره...ام دیشب چی شد؟تو حالت خوبه؟
کوک:اممم..هیچی.. تو نگران خودت باش نه من
ا.ت:بگو چه اتفاقی افتاد
کوک: باشه
/خب تا کوک برای ا.ت تعریف میکنه منم برای شما تعریف میکنم /
(پرش زمانی به دیشب )
جونگکوک:
رسیدم و دیدم که اون داره ا.ت رو میزنه اومد یه بار دیگه بزنه که رفتم جلو دستش رو گرفتم و گفتم
کوک:جرعت داری یه بار دیگه بزنش و بعدش پرتش کردم اونور ولی زود بلند شد اسلحه هامون سمت هم بود
یونگی:میدونستم میای دنبالش ولی بدون ما عاشق همیم
کوک:زر مفت نزن
یونگی:آخی نکنه گفته تورو دوست داره
(بچه ها ا.ت اینجا بیداره ولی از ترس که بهش وارد شده گیج میزنه و متوجه حرف های اونا نمیشه )
کوک:نگفته چون ما همو دوست نداریم اون فقط یه امانت دست منه که قراره به صاحبش برگردونم اما تا اون موقع باید مراقبش باشم
یونگی:هه که اینطور .. خب حالا وقت شلیکه نظرت چیه که با هم شلیک کنیم
کوک:قبوله
یونگی:۱.۲.۳
و کوک به یونگی شلیک میکنه و یونگی به ا.ت و ا.ت اونجا بیهوش میشه یونگی رو آدماش میبرن و ا.ت رو جونگکوک و اره دیگه داستان شد همین
(پرش زمانی به تموم شدن داستانی که کوک برا ا.ت تعریف میکنه)
ا.ت:چ..چ..چیییییییی؟من ت...تی..تیر خوردم ؟
کوک: اره
و همونجا یهو ا.ت.........
part:8
ا.ت:
چشمامو باز کردم سقف سفید جلوم بود من کجا بودم یاد اتفاقات دیشب افتادم وای نه یعنی برای جونگ کوک اتفاقی افتاده اومدم بلند شم که شکمم تیر کشید با تعجب به شکمم خیره شدم که همون لحظه جونگکوک وارد شد
ا.ت:سلام
کوک:سلام خوبی؟
ا.ت:اره...ام دیشب چی شد؟تو حالت خوبه؟
کوک:اممم..هیچی.. تو نگران خودت باش نه من
ا.ت:بگو چه اتفاقی افتاد
کوک: باشه
/خب تا کوک برای ا.ت تعریف میکنه منم برای شما تعریف میکنم /
(پرش زمانی به دیشب )
جونگکوک:
رسیدم و دیدم که اون داره ا.ت رو میزنه اومد یه بار دیگه بزنه که رفتم جلو دستش رو گرفتم و گفتم
کوک:جرعت داری یه بار دیگه بزنش و بعدش پرتش کردم اونور ولی زود بلند شد اسلحه هامون سمت هم بود
یونگی:میدونستم میای دنبالش ولی بدون ما عاشق همیم
کوک:زر مفت نزن
یونگی:آخی نکنه گفته تورو دوست داره
(بچه ها ا.ت اینجا بیداره ولی از ترس که بهش وارد شده گیج میزنه و متوجه حرف های اونا نمیشه )
کوک:نگفته چون ما همو دوست نداریم اون فقط یه امانت دست منه که قراره به صاحبش برگردونم اما تا اون موقع باید مراقبش باشم
یونگی:هه که اینطور .. خب حالا وقت شلیکه نظرت چیه که با هم شلیک کنیم
کوک:قبوله
یونگی:۱.۲.۳
و کوک به یونگی شلیک میکنه و یونگی به ا.ت و ا.ت اونجا بیهوش میشه یونگی رو آدماش میبرن و ا.ت رو جونگکوک و اره دیگه داستان شد همین
(پرش زمانی به تموم شدن داستانی که کوک برا ا.ت تعریف میکنه)
ا.ت:چ..چ..چیییییییی؟من ت...تی..تیر خوردم ؟
کوک: اره
و همونجا یهو ا.ت.........
۲.۷k
۲۱ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.