bad girl p: 142
هانا: حالا کی باید بریم
+فردا
هانا، کوک: باشه
خدمتکارها خوراکی های مختلفی اووردن و روی میزی که همه دورش نشیته بودیم گذاشتن بابام درمورد این خونه بهم گفته بود وقتی که جلسه های مهمی داشتن میومدن اینجا ولی من ازین خدمتکارا خبر نداشتم حدس میزدم کار یوهان باشه ی نگا بهش کردم که با تکون دادن سرش بهم فهموند که کاره اونه پس بیخیال شدم
بعد20دقیقه همه مافیاها رفتن و فقط هیونجین، سویون، سوهو، فیلیکس، یونا،نامی، یوهان و کوک موندیم اونجا
ی کیک صورتی رنگ چشممو گرف بهش میخورد خوشمزه باشه تا اومدم یکم بخورم با صدای یکی متوقف شدم
کوک: نخور از اون
خودش ازش خورده بود شاید میخواس اینم خودش بخوره
هانا: چرا نخوورم
کوک: توش تمشک هس
هانا: خب باشه
با دستش زد به پیشونیش با گیجی تمام زل زده بودم بهش که بلاخره جوابمو داد
کوک: بازم مث همیشه یادت رف به تمشک حساسیت داری
تازه یادم افتاد که به تمشک حساسیت دارم همیشه یادم میرف و کوک مراقب بود که نخورم
چنگال که باهاش کیک برداشته بودم و جلوی دهنم بودو گذاشتم تو بشقاب
هانا: اه راس میگی
چشمم به بچه ها افتاد دیدم با لبخند زل زدن به ما
کوک، هانا: چیه؟(همزمان)
جفتمون ی نگا بهم کردیم
هیونجین: نگا چقد خوب همو میشناسن(🥺)
هانا: ببند(😡)
چشمم به یونا افتاد که معلوم بود عصبیه چون قرمز شده بود و داش با نفرت تمام نگام میکرد
+فردا
هانا، کوک: باشه
خدمتکارها خوراکی های مختلفی اووردن و روی میزی که همه دورش نشیته بودیم گذاشتن بابام درمورد این خونه بهم گفته بود وقتی که جلسه های مهمی داشتن میومدن اینجا ولی من ازین خدمتکارا خبر نداشتم حدس میزدم کار یوهان باشه ی نگا بهش کردم که با تکون دادن سرش بهم فهموند که کاره اونه پس بیخیال شدم
بعد20دقیقه همه مافیاها رفتن و فقط هیونجین، سویون، سوهو، فیلیکس، یونا،نامی، یوهان و کوک موندیم اونجا
ی کیک صورتی رنگ چشممو گرف بهش میخورد خوشمزه باشه تا اومدم یکم بخورم با صدای یکی متوقف شدم
کوک: نخور از اون
خودش ازش خورده بود شاید میخواس اینم خودش بخوره
هانا: چرا نخوورم
کوک: توش تمشک هس
هانا: خب باشه
با دستش زد به پیشونیش با گیجی تمام زل زده بودم بهش که بلاخره جوابمو داد
کوک: بازم مث همیشه یادت رف به تمشک حساسیت داری
تازه یادم افتاد که به تمشک حساسیت دارم همیشه یادم میرف و کوک مراقب بود که نخورم
چنگال که باهاش کیک برداشته بودم و جلوی دهنم بودو گذاشتم تو بشقاب
هانا: اه راس میگی
چشمم به بچه ها افتاد دیدم با لبخند زل زدن به ما
کوک، هانا: چیه؟(همزمان)
جفتمون ی نگا بهم کردیم
هیونجین: نگا چقد خوب همو میشناسن(🥺)
هانا: ببند(😡)
چشمم به یونا افتاد که معلوم بود عصبیه چون قرمز شده بود و داش با نفرت تمام نگام میکرد
۳.۱k
۲۹ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.