رمان آخرین عشق
#رمان آخرین عشق
#PART_9
یهویی دیدم جونگکوک پشت سرم بود بهش گفتم
+:سلام
_:سلام بیب اینجا چکار میکنی
+:اومدم لباس بخرم چون قراره شب خواستگار بیاد تو چرا اومدی
_:راستش من اومدم برا عروسیه خواهرم بخرم فکر کنم یکی داره صدات میزنه
+:آره مونا داره صدام میزنه فعلا
ویو کوک
واقعا ا.ت ببخشید چون نمیتونم بهت حقیقتو بگم😔
(پرش ب شب)
ویو ا.ت
داشتم با لیسا حرف میزدم ک یهویی زنگ خونه رو زدن
+:من باز میکنم
ویو ات
رفتم درو باز کردم ک چشمام چهارتا شدن اون کوک و پدر و مادرش اومده بودن بهشون گفتم بفرماید داخل
شرت ها
۱۵لایک
۱۶کامنت
۲تا فالوور
#PART_9
یهویی دیدم جونگکوک پشت سرم بود بهش گفتم
+:سلام
_:سلام بیب اینجا چکار میکنی
+:اومدم لباس بخرم چون قراره شب خواستگار بیاد تو چرا اومدی
_:راستش من اومدم برا عروسیه خواهرم بخرم فکر کنم یکی داره صدات میزنه
+:آره مونا داره صدام میزنه فعلا
ویو کوک
واقعا ا.ت ببخشید چون نمیتونم بهت حقیقتو بگم😔
(پرش ب شب)
ویو ا.ت
داشتم با لیسا حرف میزدم ک یهویی زنگ خونه رو زدن
+:من باز میکنم
ویو ات
رفتم درو باز کردم ک چشمام چهارتا شدن اون کوک و پدر و مادرش اومده بودن بهشون گفتم بفرماید داخل
شرت ها
۱۵لایک
۱۶کامنت
۲تا فالوور
۲.۸k
۲۶ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.