بی رحم تر از همه/پارت ۱۲۸
از زبان جیمین:
از خواب بیدار شده بودم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز نشستم؛ هنوز کسی پایین نیومده بود خدمتکارو صدا زدم که مثل همیشه میز صبحونه رو بچینه چون من یکم زود اومده بودم هنوز کامل آماده نبود...که شنیدم یکی گفت: آه جیمینا!!....تو برای چی انقد زود بیدار شدی؟؟!
صداش شبیه جونگکوک بود....برگشتم پشت سرمو نگاه کردم....دیدم واقعا جونگکوکه! اما از طبقه بالا داشت میومد پایین و یه حولم دور گردنش بود... هیجان زده شدم و سریع رفتم بغلش کردم.....گفتم: هیی پسر تو کی اومدی؟؟؟.....چرا نگفتی میای؟!
جونگکوک: میخواستم سوپرایز بشین.. تقریبا یه ساعته که رسیدم عمارت... بقیه بیدار نشدن؟
جیمین: نه هنوز... واو پسر.....غافلگیرم کردی!... حالا بیا بشین تا بقیه بیان
جونگکوک: باشه...
با جونگکوک نشستیم سر میز که یه ربع بعد تهیونگ اومد پایین و با دیدن جونگکوک ذوق کرد و گفت: واو ببین کی اومدههه!!!... دونگسنگمون برگشته... خوش اومدی.....بعدش روبوسی کردن....نشستیم.....از جونگکوک سوال پرسیدن که چرا بیخبر اومدی....
از زبان ات:
شوگا هنوز خواب بود...من بیدار بودم اما بین حلقه دستاش گیر افتاده بودم....آروم صداش زدم و گفتم: شوگا... بیدار شو دیگه...
بعد با موهاش بازی کردم که تکونی به خودش داد و گفت: تو این عمارت چرا همه انقد زود بیدار میشن؟!....نمیشه راحت خوابید که!...
ات: چون خودت انقد کار سر همه ریختی که اگه دیر بیدار بشن نمیرسن به کاراشون...
شوگا: همینطوره... خودمم باید بیدار بشم... پس بیا بریم صبحونه بخوریم
ات: باشه...
شوگا از تخت بلند شد و رفت صورتشو شست منم اینکارو کردم و با هم رفتیم پایین...
از پایین سر و صدای پسرا میومد گفتم: چه خبره پایین؟!
شوگا: نمیدونم...
وقتی به پذیرایی رسیدیم دیدیم جونگکوک اومده... متعجب شدیم!...
شوگا ایستاد و گفت: جونگکوکا تو کی اومدی؟؟!
جونگکوک روشو برگردوند و ما رو دید و سریع از جاش پاشد و گفت: یه ساعتی میشه... و اومد ما رو بغل کرد...
سر میز نشستیم و کلی بگو بخند داشتیم با هم... همه از برگشتن جونگکوک خوشحال بودیم.....آدم پر انرژی ای بود!.....هممونو سرحال میکرد...
از زبان جونگکوک:
دیگه از پیش خانوادم برگشتم و پیش رفیقامم... کساییکه عین خانوادم هوامو داشتن و دارن... توی جمعشون حالم خوب بود... با ات هم روبرو شدم... قبل دیدنش یکم میترسیدم... از اینکه نکنه ببینمش و زحمتام برای فراموش کردنش به هدر بره و بازم فیلَم یاد هندستون کنه!!!....اما موقع دیدنش که با شوگا وارد پذیرایی شدن هیچ حسی نداشتم... خیلی برام عادی بود... و این بیشتر خوشحالم میکرد....
جیمین گفت: حالا که جونگکوک برگشته و اینجوری سوپرایزمون کرد چطوره همگی شام بریم بیرون؟
تهیونگ: بنظرم پیشنهاد خوبیه
ات: منم خیلی دوس دارم همه با هم شامو بریم بیرون؛ تا حالا اینکارو نکردیم... شوگا تو نظرت چیه؟
شوگا: وقتی همتون اینطوری استقبال کردین دیگه جای مخالفت نداره...
جونگکوک: نشد هیونگ... با نظر بقیه کار نداشته باش خودتو بگو
شوگا: منم موافقم... امشب همگی مهمون من... توی رستوران Jungsik....
جونگکوک: بسیارخب... خودمم موافقم😉...
راستی هایون کجاست؟
تهیونگ: پیش خواهرشه... عصر برمیگرده
جونگکوک: آخرین بار که باهام حرف زدی اینو به من نگفتی...
اینو که گفتم تهیونگ فنجون قهوشو گذاشت رو میز و رو به همه گفت: فک نکنین این پسر از این عمارت خبر نداره هااا... از مو به موی اتفاقات باخبره... انگار مافوقم بود و منم مجبور بودم گزارش روزانه بهش بدم....همه چیو میپرسید....
همه خندیدن و منم یکم خجالت کشیدم... تهیونگ هیونگ همیشه رک و صریح حرف میزنه....
از خواب بیدار شده بودم رفتم دست و صورتمو شستم و رفتم سر میز نشستم؛ هنوز کسی پایین نیومده بود خدمتکارو صدا زدم که مثل همیشه میز صبحونه رو بچینه چون من یکم زود اومده بودم هنوز کامل آماده نبود...که شنیدم یکی گفت: آه جیمینا!!....تو برای چی انقد زود بیدار شدی؟؟!
صداش شبیه جونگکوک بود....برگشتم پشت سرمو نگاه کردم....دیدم واقعا جونگکوکه! اما از طبقه بالا داشت میومد پایین و یه حولم دور گردنش بود... هیجان زده شدم و سریع رفتم بغلش کردم.....گفتم: هیی پسر تو کی اومدی؟؟؟.....چرا نگفتی میای؟!
جونگکوک: میخواستم سوپرایز بشین.. تقریبا یه ساعته که رسیدم عمارت... بقیه بیدار نشدن؟
جیمین: نه هنوز... واو پسر.....غافلگیرم کردی!... حالا بیا بشین تا بقیه بیان
جونگکوک: باشه...
با جونگکوک نشستیم سر میز که یه ربع بعد تهیونگ اومد پایین و با دیدن جونگکوک ذوق کرد و گفت: واو ببین کی اومدههه!!!... دونگسنگمون برگشته... خوش اومدی.....بعدش روبوسی کردن....نشستیم.....از جونگکوک سوال پرسیدن که چرا بیخبر اومدی....
از زبان ات:
شوگا هنوز خواب بود...من بیدار بودم اما بین حلقه دستاش گیر افتاده بودم....آروم صداش زدم و گفتم: شوگا... بیدار شو دیگه...
بعد با موهاش بازی کردم که تکونی به خودش داد و گفت: تو این عمارت چرا همه انقد زود بیدار میشن؟!....نمیشه راحت خوابید که!...
ات: چون خودت انقد کار سر همه ریختی که اگه دیر بیدار بشن نمیرسن به کاراشون...
شوگا: همینطوره... خودمم باید بیدار بشم... پس بیا بریم صبحونه بخوریم
ات: باشه...
شوگا از تخت بلند شد و رفت صورتشو شست منم اینکارو کردم و با هم رفتیم پایین...
از پایین سر و صدای پسرا میومد گفتم: چه خبره پایین؟!
شوگا: نمیدونم...
وقتی به پذیرایی رسیدیم دیدیم جونگکوک اومده... متعجب شدیم!...
شوگا ایستاد و گفت: جونگکوکا تو کی اومدی؟؟!
جونگکوک روشو برگردوند و ما رو دید و سریع از جاش پاشد و گفت: یه ساعتی میشه... و اومد ما رو بغل کرد...
سر میز نشستیم و کلی بگو بخند داشتیم با هم... همه از برگشتن جونگکوک خوشحال بودیم.....آدم پر انرژی ای بود!.....هممونو سرحال میکرد...
از زبان جونگکوک:
دیگه از پیش خانوادم برگشتم و پیش رفیقامم... کساییکه عین خانوادم هوامو داشتن و دارن... توی جمعشون حالم خوب بود... با ات هم روبرو شدم... قبل دیدنش یکم میترسیدم... از اینکه نکنه ببینمش و زحمتام برای فراموش کردنش به هدر بره و بازم فیلَم یاد هندستون کنه!!!....اما موقع دیدنش که با شوگا وارد پذیرایی شدن هیچ حسی نداشتم... خیلی برام عادی بود... و این بیشتر خوشحالم میکرد....
جیمین گفت: حالا که جونگکوک برگشته و اینجوری سوپرایزمون کرد چطوره همگی شام بریم بیرون؟
تهیونگ: بنظرم پیشنهاد خوبیه
ات: منم خیلی دوس دارم همه با هم شامو بریم بیرون؛ تا حالا اینکارو نکردیم... شوگا تو نظرت چیه؟
شوگا: وقتی همتون اینطوری استقبال کردین دیگه جای مخالفت نداره...
جونگکوک: نشد هیونگ... با نظر بقیه کار نداشته باش خودتو بگو
شوگا: منم موافقم... امشب همگی مهمون من... توی رستوران Jungsik....
جونگکوک: بسیارخب... خودمم موافقم😉...
راستی هایون کجاست؟
تهیونگ: پیش خواهرشه... عصر برمیگرده
جونگکوک: آخرین بار که باهام حرف زدی اینو به من نگفتی...
اینو که گفتم تهیونگ فنجون قهوشو گذاشت رو میز و رو به همه گفت: فک نکنین این پسر از این عمارت خبر نداره هااا... از مو به موی اتفاقات باخبره... انگار مافوقم بود و منم مجبور بودم گزارش روزانه بهش بدم....همه چیو میپرسید....
همه خندیدن و منم یکم خجالت کشیدم... تهیونگ هیونگ همیشه رک و صریح حرف میزنه....
۱۹.۶k
۰۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.