ندیمه عمارت p:¹⁶
هامین:خب دیگه خوش گذشت ...بچه پرو
این ادم اصلا لیاقت من و نداره ...اخه من به این باحالی چرا تحت تاثیر قرار نمیگیره...اوففف...تنها کاری که میتونستم انجام بدم زبون در اوردن بود و الفرار...و لحظه اخر فقط تهدید هاشو شندیم!...
(هایون)
با شنیدن اسمم از زبون منشی لی برگشتم و سوالی نگاش کردم که با چندتا کاغذ دستش دوید اومد سمتم و با نفس نفس جلوم وایستاد...
دست روی شونش گذاشتم و گفتم:چیزی شده؟..
سر بالا اورد و نفسشو عمیق بیرون داد...
منشی لی:میشه یه لطفی در حقم کنی؟
خواستم لب باز کنم چیزی بگم که با چهره ملتمسش گفت:همین یه بار ..فقط قول!
پلک رو هم گذاشتم و گفتم:چیکار؟
کاغذای توی دستشو سمتم گرفت و گفت:میشه اینارو ببری دفتر رئیس...
هایون:اخ...
منشی لی:ببین صبح صدای دعوا از توی اتاق رئیس میومد و اخرم پسرشون عصبی زدن بیرون ..من واقعا تحمل یه تنش دیگه رو ندارم....میشه همین یه بار و تو میری ...میترسم چیزی بهم بگه!....
اخم پر رنگی کردم و گفتم:اولا اینکه بیخود ...چرا باید به تو چیزی بگه؟....دومن
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:الان وقت ناهاره...بزارشون رو میز ...بعد وقت ناهاری میبرمشون...
برگشتم که به برم که اینبار بازومو محکم گرفت...
کلافه برگشتم سمتش ..:دیگه چیه...
نگاهش مضطرب بود و این عصابمو بیشتر خورد میکرد که چرا باید تمام این کارکنا این همه ترس و وحشت داشته باشن...اونم از کی ؟!...از جناب کیم!
منشی لی:بخدا کله ام و میکنه هایون...اینا دیر برسه دستش شرکت و میزاره روی سرش...
هایون:ببینم این ادم کله خور...ناهار نمی خوره؟؟..وقت ناهار نداره؟؟...اهااا یادم نبود خون شما بدبختارو میکنه تو شیشه و میل میکنه...
دست روی دهنم گذاشت تا بلکه بتونه کنترلم کنه و بیشتر داشت خفم میکرد....دوتا دستم و بردم بالا به حالا تسلیم و که دستشو برداشت و گفتم:اوکی...بابا اوکی دیگه نمیگم...
منشی لی:حواس این زبونت داشته باش دختر....بگیر اینارو...چرت و پرت نگی جلوش هاا؟..
کاغذ ها رو از دستش گرفتم که سریع سمت در ورودی رفت و با صدای بلند گفت:جون تو جون اون کاغذا ....دهن به دهن نشی باش!...
با بسته شدن در من موندم و کاغذ ها....یه نگاهی بهشون کردم و فحشی زیر لب به صاحبش دادم ...لنگون لنگون سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم..به سمت اتاق جناب رئیس حرکت کردم..با وایستادن جلوی در اتاق دوتقه به در زدم که با صدای خشک بفرمایید اروم دستگیره رو فشار دادم و در باز کردم ....با اجازه ای گفتم و کنار میزش وایستادم برگه ها رو جلوش گذاشتم...
هایون:اینارو باید امضا کنید...
بی هیچ حرفی روان نویسشو از جیبش در اورد و شروع کرد دونه به دونه رو خیلی تند مرور میکرد و اخرش یه امضا...
طی این حرکت روتین وار نگاه من توی ظاهر تمام مشکیش نشست و در اخر کلاه مشکی که روی میز گذاشته شده بود ...کم کم چشمام داشت از حد خودش گند تر میشد که با صدای خودکارش روی میز به خودم اومدم...اروم برگه ها رو برداشتم و سعی کردم عادی برخورد کنم...کاغذ هارو بقل کردم برگشتم که برم اما با شنیدن صدای طعنه بر انگیزشت چشم روی هم گذاشتم...
تهیونگ:چیه...آشنا به نظر اومدم؟
پلکمو روی هم فشار دادم و چشم باز کردم و لبمو زیر دندون گرفتم ...
:۳۱۳ تا پله !!...هنوزم هم یاد شریفت نیومد...
اب دهنمو قورت دادم و برگشتم سمتش...خنده تابلویی کردم و گفتم:اوا...شما بودین؟...ن ماسک زده بودین نشناختم!...
تهیونگ:الان قابل شناساییم؟
این ادم اصلا لیاقت من و نداره ...اخه من به این باحالی چرا تحت تاثیر قرار نمیگیره...اوففف...تنها کاری که میتونستم انجام بدم زبون در اوردن بود و الفرار...و لحظه اخر فقط تهدید هاشو شندیم!...
(هایون)
با شنیدن اسمم از زبون منشی لی برگشتم و سوالی نگاش کردم که با چندتا کاغذ دستش دوید اومد سمتم و با نفس نفس جلوم وایستاد...
دست روی شونش گذاشتم و گفتم:چیزی شده؟..
سر بالا اورد و نفسشو عمیق بیرون داد...
منشی لی:میشه یه لطفی در حقم کنی؟
خواستم لب باز کنم چیزی بگم که با چهره ملتمسش گفت:همین یه بار ..فقط قول!
پلک رو هم گذاشتم و گفتم:چیکار؟
کاغذای توی دستشو سمتم گرفت و گفت:میشه اینارو ببری دفتر رئیس...
هایون:اخ...
منشی لی:ببین صبح صدای دعوا از توی اتاق رئیس میومد و اخرم پسرشون عصبی زدن بیرون ..من واقعا تحمل یه تنش دیگه رو ندارم....میشه همین یه بار و تو میری ...میترسم چیزی بهم بگه!....
اخم پر رنگی کردم و گفتم:اولا اینکه بیخود ...چرا باید به تو چیزی بگه؟....دومن
نگاهی به ساعتم کردم و گفتم:الان وقت ناهاره...بزارشون رو میز ...بعد وقت ناهاری میبرمشون...
برگشتم که به برم که اینبار بازومو محکم گرفت...
کلافه برگشتم سمتش ..:دیگه چیه...
نگاهش مضطرب بود و این عصابمو بیشتر خورد میکرد که چرا باید تمام این کارکنا این همه ترس و وحشت داشته باشن...اونم از کی ؟!...از جناب کیم!
منشی لی:بخدا کله ام و میکنه هایون...اینا دیر برسه دستش شرکت و میزاره روی سرش...
هایون:ببینم این ادم کله خور...ناهار نمی خوره؟؟..وقت ناهار نداره؟؟...اهااا یادم نبود خون شما بدبختارو میکنه تو شیشه و میل میکنه...
دست روی دهنم گذاشت تا بلکه بتونه کنترلم کنه و بیشتر داشت خفم میکرد....دوتا دستم و بردم بالا به حالا تسلیم و که دستشو برداشت و گفتم:اوکی...بابا اوکی دیگه نمیگم...
منشی لی:حواس این زبونت داشته باش دختر....بگیر اینارو...چرت و پرت نگی جلوش هاا؟..
کاغذ ها رو از دستش گرفتم که سریع سمت در ورودی رفت و با صدای بلند گفت:جون تو جون اون کاغذا ....دهن به دهن نشی باش!...
با بسته شدن در من موندم و کاغذ ها....یه نگاهی بهشون کردم و فحشی زیر لب به صاحبش دادم ...لنگون لنگون سمت در رفتم و از اتاق خارج شدم..به سمت اتاق جناب رئیس حرکت کردم..با وایستادن جلوی در اتاق دوتقه به در زدم که با صدای خشک بفرمایید اروم دستگیره رو فشار دادم و در باز کردم ....با اجازه ای گفتم و کنار میزش وایستادم برگه ها رو جلوش گذاشتم...
هایون:اینارو باید امضا کنید...
بی هیچ حرفی روان نویسشو از جیبش در اورد و شروع کرد دونه به دونه رو خیلی تند مرور میکرد و اخرش یه امضا...
طی این حرکت روتین وار نگاه من توی ظاهر تمام مشکیش نشست و در اخر کلاه مشکی که روی میز گذاشته شده بود ...کم کم چشمام داشت از حد خودش گند تر میشد که با صدای خودکارش روی میز به خودم اومدم...اروم برگه ها رو برداشتم و سعی کردم عادی برخورد کنم...کاغذ هارو بقل کردم برگشتم که برم اما با شنیدن صدای طعنه بر انگیزشت چشم روی هم گذاشتم...
تهیونگ:چیه...آشنا به نظر اومدم؟
پلکمو روی هم فشار دادم و چشم باز کردم و لبمو زیر دندون گرفتم ...
:۳۱۳ تا پله !!...هنوزم هم یاد شریفت نیومد...
اب دهنمو قورت دادم و برگشتم سمتش...خنده تابلویی کردم و گفتم:اوا...شما بودین؟...ن ماسک زده بودین نشناختم!...
تهیونگ:الان قابل شناساییم؟
۱۲۶.۱k
۲۶ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.