پارت 34
پارت 34
#قاتل_من
از صندلیش بلند شد و ب سمت سرویس بهداشتی رفت..
ک مادر رونیکا شروع کرد به صدا زدن دخترش
و پرسیدن حالش...و مثل اینکه حال رونیکا بد شده بود وداشت بالا میورد...
یه یدفعه پدربزرگ تهیونگ با صدای خشنش لب گزید و نگاهی ب تهیونگ کرد وگفت ببینم پسر جون نمی بینی دختری ک قراره چند روز دیگه همسرت شه حالش بده چرا نمیری دنبالش هان؟
باشنیدن حرف پدربزرگ تهیونگ قلبم تیر کشید ینی واقعا تهیونگ قراره چند روز دیگ ازدواج کنه؟ بغض گلوم و خفه کرده بود اومدم از جام بلند شم ک تهیونگ محکم قاشق و به بشقاب زد
و با قاطعیت بهم گفت بشین سرجات... غذاتو بخور...
و به سمت پدربزرگش رو کرد و گفت : چشم آقاجون هرچی شما میگید...
ویو/تهیونگ
تاحالا نشده رو حرف پدربزرگ حرف بزنم و حتی نمیتونم بهش بگم اون دختر نازنینش چ موجود کثیفه پدربزرگ بیماری قلبی دارن و مطمئنم اگ بخوام بهش بگم خودم با دستای خودم پدربزرگ و میکشم ولی اگ رو حرفش بمونه و از من بخواد با رونیکا ازدواج کنم چی ؟ اونوقت مجبور میشم همه چیو واس همه تعریف کنم....
رونیکا: حالم حسابی بد شده بود تهیونگ پیش خودش چی فک کرده ک دست اون هرزه بی پدر مادر گرفت و کنارمون رو میز غذا بهش جا داد کور خونده اگ فک میکنه میتونه تهیونگ و ازم بگیره...کاری میکنم ک از بدنیا اومدنش پشیمون بشه...همینی ک اومدم لوله آب و ببندم ک صدای تهیونگ شنیدم برگشتم و بهش خیره شدم...
چشمای بی روح و سردی داشت نمیدونستم تهیونگ تا این حد میتونه وحشتناک باشه...
تهیونگ: می بینم هنوز زنده ای ؟
رونیکا: اره زندم فقط غذا یکم شور بود پرید گلوم...الانم خوبم...
تهیونگ: خوبه...ببین حرف پدربزرگو شنیدی نه ؟
پدربزرگ هنو تصمیمش جدیه میخواد تو رو زنم کنه تو هم ک خوب منو میشناسی ب کسی رحم نمیکنم...اگ نمیخوای به پدربزرگ چیزی از قضیه دیروز بگم ک مطمئنم اگ بفهمه تو همین عمارت چالت میکنه...وسایلتو جم میکنی و از اینجا گم میشی...قبل از اینکه پدربزرگ بخواد کاری انجام بده...
رونیکا: تو الان داری تهدیدم میکنی ؟
تهیونگ: تهدید ک نه فک کن دارم بهت هشدار میدم...و مهم ترش دارم جونتو تضمین میکنم....
رونیکا: از شدت ترس جوابی نداشتم بگم و بی جواب از کنار تهیونگ رد شدم میدونستم ک همش از زیر سر اون عفریته س ک تهیونگ پر کرده قسم میخورم ک نزارم از این کارش تفره بره ....
ویو/ات
همه غذاشونو خوردن و بلند شدن و منم ک لب به غذا نزدم و با دستای لرزون و چشمای پر اشک شروع کردم به جم کردن میز غذا...ظرف های غذا رو بردم تو آشپزخونه ک یدفعه کوک و جلوم دیدم که ازم پرسید چیشده چرا دماغت قرمز شده گریه کردی؟
کوک: هان چت شده؟
میدونستم ک ا/ت حالش خوب نیست واس همین اومدم ببینم ک چطور شده ازش پرسیدم ک حالش چطوره ولی جواب نداد سعی کردم دوباره حرفو تکرار کنم... که یک دفعه ا/ت تو بغلم حس کردم و داش از شدت گریه خفه میشد نمیدونستم باید چیکار کنم..که محکم تو بغلم گرفتمش و سعی کردم ارومش کنم...
ا/ت : داداش کوککک هقق چراا داداش چرااا؟
کوک:تو دلش(داداش؟؟ ) اگ میدونستی چقد دوست دارم هیج وقت ب خودت اجازه نمیدادی این حرفو بزنی...
کوک: ا/ت توروخدا بس کن گریه نکن بهم بگو چیشده؟ سعی کردم از خودم جداش کنم و بفهمم چی شده...ولی هق هقای ا/ت باعث میشود ک نتونه حرفی بزنه... روی صندلی نشوندمش و یه لیوان آب بهش دادم و منتظر شدم حالش بهتر شه...و باز پرسیدم ک چی شده؟
ک ا/ت بالاخره زبون باز کرد و قبول کرد حرف بزنه...
ا/ت: م...ن...من...
(اینم از ۷ پارت )
#قاتل_من
از صندلیش بلند شد و ب سمت سرویس بهداشتی رفت..
ک مادر رونیکا شروع کرد به صدا زدن دخترش
و پرسیدن حالش...و مثل اینکه حال رونیکا بد شده بود وداشت بالا میورد...
یه یدفعه پدربزرگ تهیونگ با صدای خشنش لب گزید و نگاهی ب تهیونگ کرد وگفت ببینم پسر جون نمی بینی دختری ک قراره چند روز دیگه همسرت شه حالش بده چرا نمیری دنبالش هان؟
باشنیدن حرف پدربزرگ تهیونگ قلبم تیر کشید ینی واقعا تهیونگ قراره چند روز دیگ ازدواج کنه؟ بغض گلوم و خفه کرده بود اومدم از جام بلند شم ک تهیونگ محکم قاشق و به بشقاب زد
و با قاطعیت بهم گفت بشین سرجات... غذاتو بخور...
و به سمت پدربزرگش رو کرد و گفت : چشم آقاجون هرچی شما میگید...
ویو/تهیونگ
تاحالا نشده رو حرف پدربزرگ حرف بزنم و حتی نمیتونم بهش بگم اون دختر نازنینش چ موجود کثیفه پدربزرگ بیماری قلبی دارن و مطمئنم اگ بخوام بهش بگم خودم با دستای خودم پدربزرگ و میکشم ولی اگ رو حرفش بمونه و از من بخواد با رونیکا ازدواج کنم چی ؟ اونوقت مجبور میشم همه چیو واس همه تعریف کنم....
رونیکا: حالم حسابی بد شده بود تهیونگ پیش خودش چی فک کرده ک دست اون هرزه بی پدر مادر گرفت و کنارمون رو میز غذا بهش جا داد کور خونده اگ فک میکنه میتونه تهیونگ و ازم بگیره...کاری میکنم ک از بدنیا اومدنش پشیمون بشه...همینی ک اومدم لوله آب و ببندم ک صدای تهیونگ شنیدم برگشتم و بهش خیره شدم...
چشمای بی روح و سردی داشت نمیدونستم تهیونگ تا این حد میتونه وحشتناک باشه...
تهیونگ: می بینم هنوز زنده ای ؟
رونیکا: اره زندم فقط غذا یکم شور بود پرید گلوم...الانم خوبم...
تهیونگ: خوبه...ببین حرف پدربزرگو شنیدی نه ؟
پدربزرگ هنو تصمیمش جدیه میخواد تو رو زنم کنه تو هم ک خوب منو میشناسی ب کسی رحم نمیکنم...اگ نمیخوای به پدربزرگ چیزی از قضیه دیروز بگم ک مطمئنم اگ بفهمه تو همین عمارت چالت میکنه...وسایلتو جم میکنی و از اینجا گم میشی...قبل از اینکه پدربزرگ بخواد کاری انجام بده...
رونیکا: تو الان داری تهدیدم میکنی ؟
تهیونگ: تهدید ک نه فک کن دارم بهت هشدار میدم...و مهم ترش دارم جونتو تضمین میکنم....
رونیکا: از شدت ترس جوابی نداشتم بگم و بی جواب از کنار تهیونگ رد شدم میدونستم ک همش از زیر سر اون عفریته س ک تهیونگ پر کرده قسم میخورم ک نزارم از این کارش تفره بره ....
ویو/ات
همه غذاشونو خوردن و بلند شدن و منم ک لب به غذا نزدم و با دستای لرزون و چشمای پر اشک شروع کردم به جم کردن میز غذا...ظرف های غذا رو بردم تو آشپزخونه ک یدفعه کوک و جلوم دیدم که ازم پرسید چیشده چرا دماغت قرمز شده گریه کردی؟
کوک: هان چت شده؟
میدونستم ک ا/ت حالش خوب نیست واس همین اومدم ببینم ک چطور شده ازش پرسیدم ک حالش چطوره ولی جواب نداد سعی کردم دوباره حرفو تکرار کنم... که یک دفعه ا/ت تو بغلم حس کردم و داش از شدت گریه خفه میشد نمیدونستم باید چیکار کنم..که محکم تو بغلم گرفتمش و سعی کردم ارومش کنم...
ا/ت : داداش کوککک هقق چراا داداش چرااا؟
کوک:تو دلش(داداش؟؟ ) اگ میدونستی چقد دوست دارم هیج وقت ب خودت اجازه نمیدادی این حرفو بزنی...
کوک: ا/ت توروخدا بس کن گریه نکن بهم بگو چیشده؟ سعی کردم از خودم جداش کنم و بفهمم چی شده...ولی هق هقای ا/ت باعث میشود ک نتونه حرفی بزنه... روی صندلی نشوندمش و یه لیوان آب بهش دادم و منتظر شدم حالش بهتر شه...و باز پرسیدم ک چی شده؟
ک ا/ت بالاخره زبون باز کرد و قبول کرد حرف بزنه...
ا/ت: م...ن...من...
(اینم از ۷ پارت )
۱۶.۳k
۲۰ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.